smaeil.salary
smaeil.salary
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

چنان در قید مهرت پایبندم...

سگ‌ها هم می‌توانند قهر کنند نادر عاشوردخت
سگ‌ها هم می‌توانند قهر کنند نادر عاشوردخت


ماجرا از این‌جا شروع شد که دیشب هیدیکا گفت برای شاگردان مدرسه‌اش موسیقی بی‌کلام گذاشته است. پسرک‌ها اول مات نگاهش کرده بودند و بعد ذوق کرده بودند.

همین چندجمله‌ی کوتاه مرا برد به عمق حافظه‌ای که دو دهه خاک خورده بود. ناگهان با تکه‌هایی از خودم مواجه شدم که از آنِ من نبود. یادم افتاد به معلم ادبیاتی که آن‌چنان عمیق در من ریشه کرده بود که گمان می‌کردم خودم هستم. اما او بود. او بود که جای من آلبوم کاروان استاد بنان را در هر جمعی برای دوستانم می‌خواند. او بود که در داستان‌ها جای من دیالوگ می‌نوشت. حتی او بود که هر روز جای من کتاب می‌خواند. او بود که جای من سیاست می‌ورزید.

آقای عاشوردخت، معلم ادبیات دوم دبیرستان. مردی بلندقامت با چشمانی روشن و پیشانی بلند، با کت و شلوارهایی به رنگ‌های روشن، نیلی، هم‌رنگ آسمان.

کم‌کم یادم آمد و برای هیدیکا تعریف کردم.

از روزی که آقای عاشوردخت جای کتاب فارسی، یک ضبط با خودش به کلاس درس آورد. یک نوار کاست از جلد بیرون کشید و گذاشت داخل ضبط و دگمه را فشرد. همه‌مان ماتِ صدا شدیم:

«گل‌های رنگارنگ، برنامه‌ی شماره‌ی دویست و هفده ب. این‌بار ارکستر گل‌ها با همکاری هنرمندان ارجمند، مرتضی محجوبی، رهی معیری و جواد معروفی آهنگی به سمع می‌رسانند که کاروان‌اش نامیده‌ایم.»

هم‌نوایی ویلن‌ها آغاز شد.

این دیگر چه بود؟ «همه‌شب نالم چون نی، که غمی دارم/ دل و جان بردی اما، نشدی یارم/ با ما بودی/ بی‌ما رفتی...»

اولین مواجهه‌ی من با بنان بود. چه کشف حیرت‌آوری. چه شگفتیِ عجیبی.

به خودم که آمدم دیدم بیست سال از آن ماجرا گذشته است و من هنوز که هنوزه دارم در جمع دوستانم، همان آهنگی را می‌خوانم که آقای عاشوردخت در کلاس ادبیات آشنایم کرده بود.

همان‌طور که با هیدیکا گفتگو می‌کردم، خاطرات بیشتری زنده شدند. آمدم ماجرای وزیدن باد در کلاس و تکان خوردن در را بگویم که دیدم در یکی از داستان‌هایم همین را نوشته‌ام. داستان «آقادار» را باز کردم و آمدم به انتهای متن:

پسر گفت: «آقامعلم، یادت هست یک روز صبح، پنجره‌های کلاسِ درس باز بودن. باد زد درِ چوبی رو کوبوند به چهارچوب. شما داشتید درس می‌دادید.»

آقامعلم گفت: «شعر براتون می‌خوندم اما هیچ‌وقت گوش نمی‌دادید. فقط بازی‌گوشی می‌کردید.»

گفتم: «یکی از بچه‌ها می‌خواست پشت در یه سنگ بذاره که بسته نشه، که سر و صدا راه نندازه.»

آقامعلم بین خواب و بیداری خندید. گفتم: «شما نگاه انداختید به بچه‌های کلاس... گفتید نیازی نیست.»

آقا معلم با پلک‌های بسته گفت: «شاید باد وزید، درِ کلاسِ درس بسته شد و کسی عاشق شد و شعری سرود.»

جمله‌ی آخر درست همان است که آقای عاشوردخت گفته بود. پس او فراموش نشده. نه تنها در جمع دوستان جای من بنان می‌خواند، بلکه به شکل ناباورانه‌ای دیالوگ‌های داستان‌هایم را هم می‌نویسد.

اما ماجرا فقط به این دو ختم نمی‌شود. داشتم به هیدیکا می‌گفتم که تاثیر خودش را روی شاگردانش دست‌کم نگیرد، که یادم افتاد به روزی که آقای عاشوردخت گفت باید یک کتابخانه در مدرسه راه بیندازیم. مدرسه‌ی ما تا پیش از او کتابخانه نداشت، فقط یک انبارِ دربسته داشت که می‌گفتند کلی کتاب داخلش محبوس شده‌اند. آقای عاشوردخت چندنفر را برای کمک انتخاب کرد که از اقبال خوب، یکی‌شان من بودم. از مدیر مدرسه اجازه گرفت که یک‌هفته‌ی تمام، من و چند دوست دیگر به‌جای کلاس رفتن، به انبار برویم و یاری‌اش کنیم. کار جدید شیرین بود. هر روز با اشتیاق بیشتر به مدرسه می‌رفتم و بعد از صف صبح‌گاهی از مدیر کلید می‌گرفتم و با اشتیاق کتاب‌های کهنه و پاره را روی هم چیده شده بودند تمیز می‌کردم. آقای عاشوردخت یادم داد که چه‌طور کتاب‌ها را موضوعی دسته‌بندی کنم. خط خوب هم شانس دیگری بود که نصیبم شده بود. روی عطف کتاب‌ها شماره زدیم و من مسئول نوشتن نام کتب روی دو مقوای سفید و بزرگ شدم. هم‌زمان آقای عاشوردخت پیگیر گرفتن اتاقی مناسب برای راه انداختن کتابخانه شد. مدیر با اتاق جلوی آبدارخانه موافقت کرد. قفسه‌ها خریداری و نصب شد و ما بچه‌ها تمام کتاب‌ها را به ترتیب موضوع در کتابخانه چیدیم. آقای عاشوردخت کلید را داد دستم: «تو ازین به بعد مسئول کتابخونه‌ای. هر زنگ تفریح در کتابخونه رو باز کن و هرکسی کتاب خواست بهش قرض بده. توی این دفتر هم تاریخ بزن و اسامی رو بنویس.»

کتاب‌خواندن جدی من از همان زنگ تفریح اول شروع شد. گزیده‌ی اشعار فروغ، ارغنون اخوان، هشت کتاب سهراب، لغت‌نامه‌ی دهخدا، کوچه‌ی شاملو: سلام‌علکم آفندی! اسبته کوجا می‌بندی؟!...

پس در تمام این بیست سال آقای عاشوردخت بود که جای من کتاب می‌خواند؟

هیچ‌گاه به یاد ندارم که عصبی و بدخلق بوده باشد، جز یک بار. رفته بودم دفتر مدیر برای کاری، اما هیچ‌کس داخل دفتر نبود. خواستم از اتاق بیرون بروم که دیدم آقای عاشوردخت وارد شد. بدون اینکه نگاهم کند، بدون هیچ توجهی آمد و پشت میز نشست. روی میز روزنامه‌ای بود که در صفحه‌ی اول عکس بزرگ محمد خاتمی را چاپ کرده بودند. چندسالی از ریاست‌جمهوری‌اش گذشته بود. آقای عاشوردخت تا عکس خاتمی را روی روزنامه دید، آن را برداشت و سر و ته کوبید روی شیشه‌ی میز و با صدای بلند گفت: «تو هم به ما دروغ گفتی!»

من مثل یک روح سرگردان از اتاق بیرون رفتم. انگار نه انگار که بودم. این تنها روزی بود که حس‌های جدید در او دیدم: استیصال، غم، شکست...

تا آن زمان نه سیاست می‌فهمیدم و نه ضرورت فهم‌اش را درک می‌کردم. خاطره‌ی آن روز سبب شد بروم دنبال آگاهی و بفهمم چه‌طور می‌شود یک معلم همیشه‌خندان و آرام و شکیبا، این‌طور از هم بپاشد و ناآرام بشود. رفتم دنبالش و حالا خوب می‌دانم چه‌طور سیاست می‌تواند یک بچه‌دبیرستانی را خسته و پیر کند. نه، در تمام این سال‌ها او بود که درون من سیاست می‌فهمید و پیر می‌شد.

به فکرم فشار آوردم. نام کوچکش چه بود؟ ها! نادر. نادر بود. نادر عاشوردخت. هیدیکا انگار بیشتر از من از این یادآوری ذوق‌زده شده.

نامش را جستجو کردم. اول کتابی پیدا کردم که به نام او چاپ شده بود: «سگ‌ها هم می‌توانند قهر کنند.» چه عنوانی! در مورد کتاب خواندم. شگفتا! پس او هم یک مجموعه‌داستان نوشته. پس او بود که این همه سال جای من داستان می‌نوشت. کتاب در هیچ سایتی موجود نیست. دنبال نام ناشر گشتم. «حرف نو» در رشت چاپ شده. یازده سال پیش! باید بگردم و آدرس انتشارات را پیدا کنم.

دوباره جستجو می‌کنم. چشمم می‌افتد به عکسش. دلم می‌لرزد. عکس را باز می‌کنم. بغضم می‌گیرد. همان پیشانی بلند و چشم‌های روشن. پیراهن دگمه‌دار قرمز تن کرده.

هیدیکا می‌خواهد عکس را ببیند. برایش می‌فرستم. می‌گوید چه‌قدر گیلانی است! و هنوز هم رنگی می‌پوشد. از چشم‌هایش می‌گوید: «مثل تیله! سبز.»

عکس مربوط به کادر آموزشی دبیرستان پروفسور سمیعی رشت است. هیدیکا می‌گوید شاید بتوانی به آن آدرس بروی. دلم گرم می‌شود. حس عجیبی دارم. نزدیکم به او. باید پیدایش کنم.



اسماعیل سالاری

بیست و دوم آذرماه هزار و چهارصد و دو

نادر عاشوردختخاطرهکتاباسماعیل سالاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید