نشانیات کجاست رفیق؟ از دالان مترو انقلاب که بیرون جستی، جمالزادهی شمالی، سر کوچهی بزمه منتظر بمان تا بیایم. همانجا منتظرم رفیق. به عادت تمام عمر، زودتر از زمان قرار انتظارت را میکشم، و انتظار تو کشیدن دارد. اما تا بهحال ندیدمت! قرار است برای بار اول ببینمت. چی میپوشی؟ یک پالتو چرم مشکی میپوشم. خط ابرو؟ خط چشم؟ نه، ازین چیزها که ندارم. فقط رژ، آن هم خیلی ملایم و لطیف، مانند احساس خودم. خودت چی؟ من، راستش شاید یک کاپشن چرم مشکی بپوشم و با یک دستکش لطیف چرم هم دستهایم را بپوشانم. فقط برای اینکه همیشه انگشتانم سرد است، حتی در تابستان. شاید برای همین است که عادت کردهام تندتند بنویسم. خب بیا حالا، یکربع است سر کوچهی بزمه انتظارت را میکشم، گرچه انتظارت کشیدن دارد، مانند حبس. دیر میگذرد، نمیگذرد.
آمدی. لبخند به لب نگاهت میکنم، مات. چه شرمی درون چشمهات است. آره شرم دارم از اولین دیدارت. بیا بغلت کنم. آخه اینجا؟ جلوی شهری که اینهمه جمعیت دارد؟ نترس رفیق، این آدمها که اینطور توی هم میلولند اصلاً هوش و حواس درست و حسابی ندارند. هرکسی به فکر بدبختی خودش است. هرکسی حبسِ بدن و تنهایی خودش است. خب، پس بیا بغلم. چه آغوش خوبی داری! جفت و جور میشود با آغوش دوست و دوستی. صورتت گُر گرفته انگاری، چشمهات ملتهباند. آره انگاری یکدفعه تب کردم. چیزی نیست. حالا میخواهی مرا کجا ببری؟ میخندم. میبرمت بیمارستان. بیمارستان؟ راستش را بگو چه نقشهای داری؟ راستش را گفتم. بلند میخندم. دنبالم بیا حالا، میبینی. باهم میرویم سمت ایستگاه اتوبوس میدان انقلاب. دوتا بلیط. من میروم جلو سمتِ زنانه. من هم پس میروم عقب سمتِ مردانه، اما ببین! چشمهای قهوهایات میافتند توی چشمهای سبزم. هیچی! وقتی وارد اتوبوس شدیم بیا عقبِ عقب، من هم میآیم جلویِ جلو. داخل جمعیت گم میشویم و باز وسط اتوبوس دوطرف میلهها همدیگر را پیدا میکنیم. دستت را بده به من. تو هم دستم را بگیر. میگیرم. چرا نمیگویی کجا میبریام؟ با شیطنت میخندم. صبر داشته باش مو فرفری. آخه با اتوبوس؟ کدام دوست را دیدی که دوستش را با اتوبوس ببرد سر قرار؟ خب فکر کردم اینطوری شیرینتر است. آدم پنهان میشود وسط شلوغی و به چشم نمیآید. اگر با ماشین دربستی میرفتیم، چشمی هم اگر نبود دنبالمان، خودمان دنبال چشمی میگشتیم که بپایدمان. اما حالا گم میشویم بین مردمی که چشمی ندارند. چهارتا ایستگاه بالاتر. پیادهشو از در بانوان! چه احترامی. تو هم از درِ آقایان. دستت را توی دستم میگیرم و اتوبوس فسکنان راه میافتد و بیما میرود. اینجا کجاست؟ به اینجا میگویند دروازهدولت. برویم. پیاده؟ کدام دوستی در اولین قرار دوستش را پیاده میبرد؟ آره پیاده بهتر است. بیشتر دستت توی دستم میماند و عرق میکند. من که همیشهی خدا انگشتانم سرد است. اما دستِ من دارد میسوزد توی دست سردِ تو. سعدی جنوبی را پایین میرویم. نگفتی کجاست؟ دیگر نزدیکیم، خودت میبینی حالا. این هم سر در بیمارستان امیر اعلم، دیدی راست گفتم؟ میخندم. یعنی اینجا؟ کدام دوستی در اولین قرار، دوستش را میبرد بیمارستان؟ باید از جلوی نگهبانی رد بشویم. چشم نگهبان به ما نیست. وسط حیاط بیمارستان چشمک میزنم. بیا این سمت. آن پشت چه خبر است؟ درِ اسرارآمیز جهانی دیگر. شوخیات گرفته؟ آنجا خرابه است انگاری. زود باش تا کسی ما را ندیده بیا این پشت. داری چکار میکنی؟ میخواهم این پشت بغلت کنم. از خندههایم عصبی نشو، اعتماد کن. این پرده را کنار بزنیم و برویم داخل تمام است. نفس راحت میکشم. یک حیاط قدیمی آجری با آبنمای نیلی در وسط و دورتادور باغ و باغچه و درخت. بهشت نیست؟ یک امارت کهنه و آجری وسط شلوغی تهران. اینجا کجاست؟ خانهی صادق هدایت. افتاده وسط بیمارستان امیر اعلم، یا برعکس. ورود عموم مجاز نیست. ما که عموم نیستیم. همهجا دوربین کار گذاشتهاند. اگر بفهمند؟ خب بفهمند، میخواهند چهکارمان کنند؟
جلوی امارت یک پلهی دوطرفه با پنج پلهی آجرنما. برویم بالا. دو ستون از سقف تا کف ایوان. یک درِ چوبی سمت چپ. بیا داخل. در را پشت سرت ببند. این هم اتاق شخصی صادقخان هدایت. ببین چندتا پله آنجاست، کجا میرود؟ خودم هم نرفتهام. بیا برویم. چهقدر تاریک است. خب بهتر. چه اتاقک دنجی. شاید همان بالا بوف کور را نوشته. روزنه و پنجرهی درست و حسابی هم ندارد. داری چیکار میکنی؟ خب آدم دوستش را اینهمه راه از دالان تاریخ بیاورد توی اتاق شخصی صادق هدایت و بغلش نکند؟ باید هم بخندی. بدو بریم تا کسی نیامده. ای داد، بالای درِ اتاق دوربین دارد. سرش پایین است، بعید است ما را آن بالا دیده باشد. تاریک هم که بود. برویم داخل حیاط چرخی بزنیم. روی حیاط آجرفرش از کنار آبنمای خالی عبور میکنیم. آن کنج حیاط آجرهای کف مانند پلههای کوچک هستند. برویم بنشینیم. همینجا بغلم بنشین. ببین کتاب سهقطره خون را هم با خودم آوردهام:
«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند. آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا بکلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یکسال است، در تمام این مدت هر چه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ بدستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولى دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آنقدر آرزو میکردم ، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده. از دیروز تا حالا هر چه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم ما بين خطهای در هم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: سه قطره خون.»
بیا چندتا عکس یادگاری بگیریم. یک دالان باریک هم هست که میرسد به حیاط پشتی. آنجا هم برویم عکس بندازیم.
برویم بیرون، تا کسی نیامده. از در باغ اسرارآمیز بیرون میرویم. در که نه، پرده! پرده هم نیست، پتوی سربازی. حیاط را گز میکنیم. نگهبان جلوی در اصلی بیمارستان صدایم میکند. تو برو بیرون بمان تا بیایم. چشمهات چرا نگرانند؟ چیزی نیست برو. بدون اجازهی کی رفتید آن پشت؟ کاری نداشتیم، فقط خواستیم خانه را ببینیم. بیخود! فکر کردید حواسمان نیست؟ دوربینها را ببین. توی صفحهی تلویزیون نگهبان یکعالمه تصویر مربعمربع چیده شده. موبایلت را بده ببینم! چیزی ندارم، بفرمایید خدمت شما. میرود داخل گالری، آن عکسی که کنارت ادا درآوردهام را پاک میکند. برای ورود باید مجوز بگیرید. عکسی که تو کنارم لبخند زدهای را پاک میکند. میخواهم مشت بکوبم توی دماغش، چشمم میافتد به تو که کنار پیادهرو مضطربی. قبلاً که آمدیم نیاز به مجوز نداشت. عکسی که از تکی از تو جلوی امارت گرفتهام را پاک میکند. انگشتانم را توی مشتم فشار میدهم. ناخنم فرو میرود توی پوست کف دستم. بیا این هم موبایل، دیگه نبینم بدون مجوز بیای؟ از کجا باید مجوز بگیرم قربان؟ فعلاً که به هیچکس مجوز نمیدن. ممنون!
چرا میخندی؟ چیزی نبود عزیزم، فقط عکسها را پاک کرد.
تاکسی تاکسی... تا سر جمهوری. سوارشیم. کجا بریم؟ یک جای بهتر.
سر جمهوری. کمی پیادهروی دارد، اما نزدیک است. دستت را بده تا توی دست سرد من عرق بکند. هتل نادری. به عکسهای دالان ورودی نگاه کن. ببین چه حجمی دارند. حجمی از زمان. کافهی هتل خلوت است. با پنجرههای قابچوبی سرتاسری و پردههای بلند سفیدقرمز و نور جنوبی که تمام کافه را روشن کرده. پشت پنجرهها باغ و حیاط پشتی است. میزها و صندلیها همانطور کهنه. برویم آن ته. روی طاقچهی میز یکی مانده به آخر یک دستگاه تایپ کهنه است. کنارش نوشته شده: «مکان ارائه سرویس کافه به صادق هدایت، جلال آل احمد، نیما یوشیج، اخوان ثالث. از تاریخ 1320 تا 1330»
بنشینیم پشت میز آخری. دیدی من اصلاً تو را تهران نیاوردم؟ یکراست از کوچه بزمه آوردمت توی قلب تاریخ. صحبت از جلال شد، بیا برایت بخوانم:
«اگر بدانید پولش از چه راهی در میآمد؟! مگر میشود همچو پولی را گردنبندِ طلا کرد و بست به گردن؟ یا گوشت و برنج خرید و خورد؟ همین حرفها را آنروز، آن دختره هم میزد. گِرلفِرند سابقش؛ یعنی رفیقهاش؛ نامزدش. چه میدانم! باِر اول و آخر بود که دیدمش. با طَیّاره یکراست از لوسآنجلس آمده بود واشنگتن، و توی فرودگاه یک ماشین کرایه کرده بود و یکراست آمده بود درِ خانهمان. دو سالِ تمام که من واشنگتن بودم، خبر از هیچکدام از فامیلش نشد. خودش میگفت راه دور است و سر هر کسی به کارِ خودش گرم است و از این حرفها. من هم راحتتر بودم؛ بی آقا بالاسر. گاهی کاغذی میدادم یا آنها میدادند. عکسِ دخترم را هم برایشان فرستادم. آنها هم هدیه تولدِ بچه را فرستادند. عکسِ یک سالگیاش را هم فرستادیم، و بعد از آن دیگر خبری ازشان نشد؛ تا آن دختره آمد. سلام و علیک و خودش را معرفی کرد و خیلی مودب؛ که تنهایی حوصلهات سر نمیرود؟ و بهبه چه دخترِ قشنگی و از این حرفها...»
داری به چی نگاه میکنی؟ لپهات گل انداخته، تب داری؟
آقا اجازه هست برویم حیاط دوری بزنیم؟ مرد پشت پیشخوان با لهجهی ارمنی میگوید بافرمایید. بهبه چه باغی، حیف که خزان زده، و علفها را انگار کسی حال ندارد هرس کند. چرا هرس کنند؟ قلب تهران هر دهه بالاتر میرود. یکزمانی همین خیابان جمهوری قلب فرهنگی تهران بود، حالا خایههایش هم نیست.
بزنیم بیرون، دیرت میشود. اما باز پیاده برویم که این دمها غنیمت است. کمی تو دیر کن، کمی هم من حسرت بخورم. تمام جمهوری را پیاده میآییم تا ولیعصر. ولیعصر را پیاده تا تئاتر شهر. از تئاتر شهر پیاده تا انقلاب. دست در دست هم، نفسنفسزنان. چه پاییز سردی که آدم اینطور عرق میکند؟
و باز کوچه بزمه. حالا باید به چشمهای هم نگاه کنیم؟ نه، بهتر است سرمان را بندازیم پایین. معلوم نیست چندسال دیگر بتوانیم دوباره یکدیگر با ببینیم. تو برو سی خودت. من هم سی خودم.
دوم دیماه هزار و چهارصد و دو
اسماعیل سالاری