ویرگول
ورودثبت نام
smyhmhmdy75
smyhmhmdy75
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

باید حواسم به حواسم می بود که نبود!


بعد از مدت ها که به خودم اجازه ی آوردن گل های خانه ی مادرم را به خانه خودم نمی دادم تا پا روی ریشه شان نگذارم که خشکیدنشان را ببینم،وارد زندگی من شد تا صبح به صبح با نگاهم عشق بدهم و آرامش بگیرم.و این شد که شد کنج سبز خانه ام.

اصلا کنج هایی،که سبزند انگاری خلق می شوند که زندگی را به زنده ها تزریق کنند.

امروز اما همینطور که ساقه های بلندش را که حلقه زده بودند دورِ گلدانش،مرتب می کردم یکی از ساقه های جوانش جدا شد..

باید حواسم به حواسم می بود که نبود!

گل های قبلی را هم که آورده بودم حواسم نبود که گل ها هم جز نور،آب و خاک ،عشق است که سرزنده و سبز نگه شان می دارد.برای همین خشک می شدند.

امروز هم گل سبزم مرتب شد ولی حواسم به شکنندگی ساقه هایش نبود.شکست.جدا شد..

می دانی ،خیلی وقت ها به وقتِ محبت کردن هایمان شاید باید حواسمان به حواسمان باشد که مبادا از دست ها و نگاه ها یا کلام هایمان پرت شوند و بشکنند ساقه ای را ...جدا کنند برگی را...

که نکند ساقه ای را به رنجِ انتظار کشیدن ،برای بلکه دوباره ریشه زدن بیاندازد...

در شلوغی های زندگی ،شاید باید حواسمان بیشتر جمع شکنندگیِ ساقه های زندگی و کنج های سبز اطرافمان باشد.





زندگیعشقرنجشکنندگیحواس
Somaye mohammadi - سمیه محمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید