یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

آدم ترسو درونم

سلام

این چند روز بیشتر به روضه رفتن گذشت.

دیروز دوره قرآن بودیم و بعد هم روضه داداش به اصرار مادر...

برگشتنی میم اومد دنبالمون.

ی عالمه ظرف شستم و ناهار امروز رو درست کردم چون صبح میخوام برم بیرون.

گفتم خیالم راحت باشه.

قورمه سبزی بار گذاشتم.

تنبلی میکنم تو پیاز سرخ کردن مخصوصا سر صبح.

نمیدونم چرا وقتی کسی هست راحت تر کار میکنم.

میم با دخترجان قهر کرده میگه حالا که منو نمیخواد منم نمیخواامش البته ی حرفی زده و گرنه از پسرک هم بیشتر میخواد.

بعد صفر عروسی خواهر شوهره.

نمیخوام لباس بخرم ، میرم کرایه کنم.

چند روز پیش فکر میکردم همه خصوصیات مامانمو من بیشتر از بقیه به ارث بردم نمیدونم چرا؟؟

این دوهفته هم باید به تمیزکردن خونه مشغول بشم .اربعین روضه دارم.

کلا کار خونه رو بیهوده میدونم و در این زمینه تنبلی میکنم.

هر چند دوست دارم خونه زندگیم تمیز و مرتب باشه.

جالبه کانال تمیزی خونه رو دارم و وقتی نگاه میکنم میگم خوش به حالش چقدر حوصله داره این کارا رو هر روز انجام میده.

آخه من نمیتونم هر روز انجام بدم.عادتمه که خیلی به هم ریخته شد تمیز کنم.

بیشتر دلم میخواد بخونم ولی خوب برای ذهن ناآرام و فعال من بهتره کارهای عملی و جسمی بیشتر باشه تا ذهنم آروم بگیره.

بعضی از دوستان تعجب میکنن من با این ذهنی که عیب و ایراد رو بر نمی تابه چه جوری با میم ازدواج کردم😅

من مجردی اینجوری نبودم.همه مشکلات روحی روانی وجود داشت ولی کاملا مخفی.

ی کوچولو خودش رو نشون میداد و میرفت یعنی ی حرفهای مثبت و انگیزشی به خودم میگفتم و تمام.

ولی بعد ازدواج دیگه همه چی رو شد ...

مخصوصا بعد اضطراب و افسردگی که گرفتم.

درگیر ذهن و فکرا و احساساتم شدم و هنوز ادامه داره.

و گرنه مثلا تو فکر و خیالم حسودیم می‌شد به کسی ولی بعد مدت کوتاهی دیگه فراموش میکردم.

ولی الان نه به شدت درگیر میشه ذهنم.

ازدواج کردم چون میخواستم اولا خاص باشم و دوما تابوشکنی کنم بگم ببینید اصلا مشکلی نداره این مدل ازدواج ها، سخت نگیرید .چرا از حرفهای عرف جامعه میترسید☹در حالی که بعدش خودم درگیر شدم و ترسیدم.

هنوز راه زیادی دارم تا به بعضی از خصوصیات مجردی خودم برسم .

خصوصیاتی که خوبن و دلم میخواد داشته باشم.

راستش ی آدمی انگار در درونمه که همه این بلاها زیر سر اونه و گرنه خودم که اینقدر درگیر نیستم.

همش حرفهای منفی و دلهره آور میزنه.منو میترسونه از عیب و ایراد، از حرف مردم و قضاوتشون.

از اینکه الان چی میگن؟؟

هر چند میدونم حرف مردم فقط حرف مردمه و ربطی به زندگی من نداره ولی نمیتونم این آدم درون رو آروم کنم.

نمیدونم کیه چیه ؟

ولی هر چی هست منو آزار میده 😡 این روزا دلم میخواد این آدم درونم بفهمه که هر کس خودش مسئول عمر و زندگی خودشه و باید تلاش کنه تا کیفیت عمر و زندگیش رو ببره بالا.

دلم میخواد از این فاز منفی دربیاد و کمکم کنه تا به اهداف امسالم برسم.

منی که هر لحظه ی هدف دارم خدا رو شکر تا الان یعنی نیمه اول سال بر وسوسه هام غلبه کردم و هر چند لاک پشتی، ولی بر روی هدفم باقی موندم.

نمیخوام رویا و خیال ببافم مثل همیشه ولی دلم میخواد روی یک کار متمرکز بمونم.

دلم یادگیری ی هنر میخواد مثل نقاشی ولی میم هزینه نمیده میگه کارهای الکیه ، تو ولش میکنی ، حرفش تا حدی درسته ولی خوب دلم میخواد...واسه همین تصمیم گرفتم پس انداز کنم و ی کلاس مجاز ی نقاشی یا ی هنر دیگه رو شرکت کنم‌.

کانال روزمره ها مو هم هر چند وقت به روز میکنم ولی نه مثل قبل .

اگه هر روز باشه استرس میگیرم واسه همین هر چند وقت که ی اتفاقی می افته میذارم کانال🙃

من و خانواده ام و حتی میم و خانواده اش اینقدر تو منطقه امن خودمن بودیم که حالا خارج شدن از اون برامون کابوسه ...

ی بخش زیادی از مشکلاتم به خاطر همین منطقه امن زندگیمه.

امروز صبح برم دکتر و بعد هم بیام خونه و داخل کابینت هامو مرتب کنم از عید به این ور دست نخوردن واسه همین ی کم به هم ریخته شدن.

دیگه ی عالمه لباس دارم که باید با دست بشورم و فعلا برای امروز بسه...

شاید هم عصر رفتم روضه داداش یا هم امامزاده..

خوش باشین❤


روزمرهمنطقه امن
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید