یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۹ دقیقه·۲ روز پیش

اذر پرجوجه

سلام
بالاخره به روزای جوجه شماری رسیدیم..
جوجه های ماه آذر خیلی برام چاق و چله بودن.
حسابی مهمونی دادم و مهمونی رفتم.
و مهم تر از همه به یکی از اهدافم که همیشه تو ذهنم مرور میکردم رسیدم نه اینکه رسیده باشم نه فقط شروع کردم و قدم اولش که واقعا سخت و جانفرسا برای من بود رو برداشتم و امیدوارم قدم های بعدی رو هم بردارم.
مشکل بزرگم علاوه بر خیلی از مسائل دیگه، ترس از ابراز خودم در جمع هاست یعنی از اینکه بخوام نظرمو، فکر و اعتقاد و حتی احساسمو بیان کنم خجالت و ترس دارم.
نمیدونم ترسم بیشتره یا خجالتم؟؟
حالا من توی یک جمع که واقعا ازشون خجالت و ترس داشتم صحبت کردم اونم جدی؟؟؟
و از شدت هیجان و خجالت بعدش نمیتونستم تو چشم کسی نگاه کنم و ی مدت زمانی گذشت تا آروم شدم.😊😂
نمیدونم خودم رو دست کم گرفتم یا اونا رد خیلی بزرگ کردم.
خوب اول آذر با مهمانی شروع شد.دوست دوران دانشجویی از تهران برای ی همایش اومده بود شهرمون.
ناهار با عجله مرغ درست کردم هر چند باب میل نشد ولی دوستم که پسندید.
با همسرش مشکل داره و حسابی درد و دل کرد.
متوجه شدم چقدر حالش بده، یاد روزای اول ازدواجم افتادم که همین جور حالم و اعصابم بد بود.
بعد مدتها یعنی از سال ۸۷ همو ندیده بودیم و اصلا فکر نمیکردم دوباره همو ببینیم.
ی مشکلی داشت که امیدوارم حل شده باشه تصمیم دارم شب یلدا دوباره احوالشو بپرسم.
روز بعدش مامانمو برای شام دعوت کردم ، فک کن از خرداد قرار بود دعوتشون کنم ولی نتونستم بالاخره با همه مریضی و سرماخوردگی دلو به دریا زدم و دعوت کردم.
غذا زیاد درست کرده بودم به خواهرم هم گفتم بیان و قبول کرد و اومد.
شب خوبی بود هر چند من حال جسمی خوبی نداشتم.
سرماخوردگی باعث شد صدام ببنده و تقریبا دو هفته صدای گرفته داشتم الان هم تا ی کم صدامو بلند کنم صدام میگیره خش دار میشه.
نمیدونم تارهای صوتی آسیب داده یا مشکل دیگه ای پیدا کردم
دخترخاله ام سر فوت عروسشون اینقدر داد زد که چند سال صداش گرفته بود.
تو این ماه باز هم به خودشناسی و رفع گره های ذهنی و آرامش وجودم پرداختم.
به این نتیجه رسیدم که مشکل از کسی نیست مشکل از ذهن مریض منه .
دلش میخواد همش از خودش تعریف کنه و بگه من چقدر خوبم..
تو بچگیش مونده، آخی عزیزم ☺ هنوز کودک درونم فرمانرواست و من بالغم نتونسته کنترل امورات ذهنم رو در دست بگیره که امیدوارم بتونه حکومتش رو برقرار کنه.
علاوه بر این ی فکر دیگه هم اومد سراغم که بزرگترین مشکلم آدمهای دیگر بوده ،من نتونستم نخمو ازشون بکنم و مستقل بشم.
همه زندگی به آدمها وصل بودم چیکار میکنن نکنه ازشون عقب بیفتم،جلو بزنم، بهتر باشم تو چشم باشم ،سر زبونا باشم.
البته همه اش مربوط به نیمه تاریکمه و خوب الان واقعا برام آزاردهنده است این فکر و خیالات و دارم روشون کار میکنم تا آرام کنم این کودک درون رو و بهش حالی کنم من دیگه بزرگ شدم و نیازی ندارم به این تاییدها و تحسین ها..
این بار هم پری شدم، باز دوباره نشد، دلم ی نی نی دیگه میخواد، با اینکه پسرکوچولو خواهر و برادر داره ولی خوب اونا معلوم نیست در آینده چیکار کنند و کجا باشند ، میخوام ی خواهر یا برادر داشته باشه ولی خوب بازم هر چی خداوند صلاح بدونه راضیم و شاکر.
ی بار رفتم دکتر ولی از قرصهاش نتیجه ای نگرفتم فقط عادتم به هم ریخت.
حالا تصمیم دارم برم ی دکتر دیگه ببینم چی میشه؟؟
میم دلش بچه میخواد الان ولی جو رو منفی میکنه میگه تو دیگه باردار نمیشی منم خیلی به روی خودم نمیارم، میگم خوب هر چی خدا بخواد یا میگم برام مهم نیست ...
ولی خوب دلم میخواد دوباره تجربه کنم .
بگم براتون میدونم کار سخت و پر استرسی خواهد بود مدیریت این زندگی و بچه ها ولی میدونم که میگذره سختی هاش .
البته نی نی دختر باشه که فبهاالمراد ولی بازم حکمت خدا رو شکرگزارم.🙏
خدایا شکرت.
براتون بگم که ی تصمیم کبرا هم تو این ماه گرفتم و اون هم از پوشک گرفتن پسرکوچولو بود😭
دو روز خوب پیش رفت و منم خوشحال ولی شب دوم مادرشوهر از روستا اومده بود رفتیم دیدنش و مجبور شدم پوشکش کنم و ی اشتباه بزرگ بود .دیگه از فرداش نرفت دستشویی و میگفت پوشک کن منو .حالا هم حتی نمیخواد پوشک شو عوض کنم و نمیاد دستشویی.
فعلا که بی خیال شدم چون هوا هم سرده ولی فک کنم بهمن که هوا گرمتر میشه دوباره شروع کنم☺️
پسر خوبیه و میدونم میتونه فقط ترسیده و اینکه هی بهش میگم جیش داری نداری بیا بریم فک کنم کلافه میشه از این حرفها...
کلا اخلاقش همینجوریه دلش نمیخواد خیلی بهش تذکر بدن👌
ی اتفاق خنده داری هم افتاد، دوره قرآن مامان و خواهرم زود رفتند مامانم گفت کار دارم

منم خونه داییم موندم منتظر میم تا بیاد دنبالم.
ی کاری پیش اومد که مجبور شدم برم خونه مامان.
وقتی رفتم دیدم ی عالمه کفش دم دره تعجب کردم. اولش فک کردم خواستگاری یکی از خواهراست نگو که مامانم خواهر برادرا رو به صرف کله پاچه دعوت کرده و چون من ی بار گفتم میم خیلی علاقه نداره، ما رو دعوت نکرده بود.
اولش ناراحت شدم و حرفهای ذهنم و نشخوارهاش شروع شد تصمیم گرفتم دیگه تا ی مدتی نرم خونه مامان ولی بعد خودمو آروم کردم و فردا صبح رفتم خونه مامان. برام کلبچ گذاشته بودن و خوردم و نوش جان کردم.. 😉
خوب به ایام فاطمیه که رسیدیم دیگه حسابی روزای شلوغی داشتم.
مادرشوهرِ خواهر شوهر دعوتمون کرد روضه که ی روز رفتم خونه شون و روز بعد هم خونه دوستم.
تصمیم گرفته بودم تولد میم و دختر رو که دیماهه همراه با روز دانشجو بگیرم و چون نزدیک شهادت بود، دوشنبه سورپرایزشون کردیم با ی داستان خنده دار و هیجانی.
ساعت یک، یهو پسرکوچولو شروع به گریه کرد که گوشم درد میکنه،با پسرجان اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان، توی راه پسرکوچولو خوابید و گفت گوشم اوب( یعنی خوب) شد،منم به راننده اسنپ گفتم برگردیم بریم خونه.
از قبل خیلی تو ذهنم برنامه ریخته بودم برای تولد ولی دیدم کلا داره به هم میخوره و داشتم بی خیالش می شدم.
تا رسیدیم خونه، دوباره گریه هاش شروع شد و دوباره ماشین گرفتیم و رفتیم بیمارستان😂
میم هم دخترجان رو رسونده بود باشگاه، تو راه برگشت به ذهنم رسید ی کیک بخرم و جای قنادی ماشین نگه داشت و کیک خریدیم‌.
اومدیم خونه، ی کم تزئین کردیم و منتظر دختر و میم.
ساعت ۵ که برگشتن چراغا رو خاموش کردیم، و به دختر که پشت در بود گفتیم در باز نمیشه و به بابا بگو کلیدش رو بیاره.
پشت در ی عالمه غرغر کرد و میم اومد بالا و در رو باز کرد و با تولد تولد ما سورپرایز شدند.
خلاصه به هدف تولد سورپرایزی که مدتها میخواستم انجام بدم ، رسیدم👍در ادامه شلوغی این هفته، تو گروه پسرجان گفتن کی میتونه کماچ( نون محلی) بپزه برای عزاداری ،من هم اعلام آمادگی کردم، خانم نماینده کلاس پیام داد که فقط شما اعلام آمادگی کردین ، میتونین واسه ۳۶نفر بپزین.
دیگه قبول کردم و سه شنبه رفتم خونه مامان که با همدیگه درستش کنیم.
چهارشنبه هم کماچ ها رو بردم مدرسه و از اونجا هم خونه مامان.
هفته بعدش،شنبه خیلی یهویی خانواده میم رو دعوت کردیم.
برای بچه ها عموما شنبه های شیفت ظهر پیتزا درست میکنم، تو پله ها صداشون می آمد که الان ناهار پیتزا داریم ولی عدسی درست کرده بودم😉
از اومدن مهمون ها خیلی خوشحال شدن و بهشون حسابی خوش گذشت.
چهارشنبه اش هم دوره قرآن خونه ما بود و دوباره مراسم کماچ پزوون داشتم و خدا رو شکر خوب از کار دراومد.
از ۲۵ اذر هم به خاطر سردی هوا، مدارس تعطیل بودن و کلاسها مجازی...
بچه ها هم رفتن پیش مامانشون.
وقتی بچه ها میرن پسرکوچولو یهو تنها میشه و فک کنم ازنظر روحی به هم میریزه.
میم میگه برم ی نی نی برات بیارم ( منظورش اینه یره ی زن دیگه بگیره)میگم چه فایده باز هم که میشه مثل این بچه ها ،همیشگی که پیشش نیستن.
واقعا دلم ی نی نی میخواد خدا جووون بده دیگه😇 بگم از کلاس اولی خونه!!🤨
دوستام قدیما میگفتن میخوای نفرین کنی کسیو، بگو انشالله ی کلاس اولی به جوونت بیفته، من باورم نمیشد.
دخترجان خودش از پس تکالیفش بر میاد و خیلی اذیت نشدم ولی امان از پسرجان.
سر هر صفحه مشقش ،۲ساعت میشینم
آیا بیاد؟؟ آیا نیاد؟؟
یعنی هلاک میکنه.
متاسفانه میگم برو پیش بابا ولی نمیره میگه تو خودت بیا.
فک کنم مقصر خودم بودم که از اول مسئولیت تکالیفش رو برعهده گرفتم( اینم از نتایج خودشیرینیه دیگه😏)
دوره قرآن هم نزدیک شب یلدا و روز مادر بود، واسه همین گفتم هر کی ی چیزی بیاری تا ی جشن بگیریم.
سه شنبه با میم رفتیم خرید یلدا و ی دسر یخچالی قهوه درست کردم، همچین خوب از کار در نیومد، قهوه اش زیاد بود.
خاله هم که خونه شون دوره بود خیلی خوشحال شد.
۲۹ آذر هم دعوت مادرشوهر بودیم، ظهر داشتم کیک ردولوت درست میکردم که میم زنگ زد شب خونه مامانم دعوتیم.
منم تصمیم گرفتم برا اونجا درست کردم🙃 ولی رنگ خوراکی که گرفته بودم صورتی بود و کیک هم خمیر شد😭
دعوتی خونه مامان هم با ی بحث بین خواهرا که به‌ دلخوری رسید،به هم خورد و ما شب یلدا رو کنار هم در خانه خودمان برگزار کردیم.

این روزای آخر مشغول کیک درست کردن بودم.جمعه ۳۰ آذر هم ی کیک اسفنجی دیگه درست کردم تا برای اولین بار خامه کشی کنم.
راستش کلاس و دوره نرفتم از روی همین کلیپ ها انجام دادم
پ.ن۱: میم میگه این دنیا بهتره چون بچه دار میشیم، میریم سفر، دور هم جمع میشیم ولی اونجا فقط چند تا حوری و بخور و بخوابه😂
بهش میگم ببین هر چقدر بیشتر در کار خونه کمک کنی تعداد حوریا و کیفیت شون میره بالاتر.
میگه من به همون چهار تا قانعم 😜
پ.ن۲: چند وقت پیش به میم گفتم سیستم زندگی من ۵-۳-۲ اول هفته ۵نفریم ، از چهارشنبه به بعد ۳نفر و بیشتر مواقع جمعه ها من و پسرکوچولو ۲نفره ایم.
میخنده میگه حالا نشه ۵-۳-۲-۱
اون موقع دیگه من مُردم خدا بیامرز شدم...

پ.ن۳:کیک بد نشد البته طعم و مزه خوبی شد ولی زیاد خامه بهش نزدم.
اینم از اذر پر کار من.
انشالله شب یلدا بهتون خوش بگذره کنار عزیزانتون و فصل جدید رو با حال خوب و پرانرژی شروع کنیم

مادرنی نی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید