ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

امان از این ذهن

سلام

تصمیم گرفتم ی مدت ننویسم ذهنم همیشه خدا در حال تعریف کردن وقایع زندگیمه یا هم داره برای اینجا موضوعی پیدا میکنه تا بنویسم.

واسه همین اذیت میشم.

نوشتن روی کاغذ دفتر رو بیشتر دوست دارم انگار سبک تر میشم ، راحت تر هم مینویسم.

اینجا باید فکر کنم در مورد چی بنویسم چی ننویسم.

یکی میگفت فقط واسه خودت بنویس ولی نمیشه به هر حال اینجا مخاطبانی داره که میخونن.

اگه بتونم ذهنم رو از این حالت خارج کنم زندگیم خیلی عالی میشه.

من واقعی و ذهنی

صبح فکر میکردم که چقدر من واقعیم با من ذهنیم فرق داره همین هم باعث حس منفی و بد میشه.

درذهنم خودم رو خوب یعنی خیلی خوب?موفق همه چیز تموم میدونم ولی در واقعیت خوبم، بی عیب و ایراد هم نیستم و این تفاوته این دو منه?

واسه همین کمال گرایی در درونم وجود داره میخواد منو بی عیب نشون بده وای چقدر بد!

از صبح حوصله کار ندارم.بی خیال.

همین جوری تو خونه همیشه کار هست.

می دونید میام ی عالمه برنامه های قشنگ قشنگ میریزم دریغ از عمل، ذهنم همراهی نمیکنه خوب خاصیتش همینه تا انرژی کمتری مصرف کنه.

برنامه های الکی

الان تو دفترم از ۱۴۰۰ که خریدمش، ی عالمه برنامه نوشتم که اجرا نکردم.

خلاصه همین جور کم کردم که به دو سه تا برنامه رسیده.

تابستون بچه ها هم شروع شده، نمیدونم چه برنامه ای براشون بریزم.

دائم میرن خونه همسایه پایین صبح و عصر ، من دلم نمیخواد.

بازی خوبه برا بچه ها ولی فکر میکنم اینجوری مسئولیت پذیری رو یاد نمیگیرن.

دخترخاله ام به من گفته بیا بریم استخر من تو عمر چهل سالم هنوز نرفتم.ی بار دوستم گفت بریم مایو هم خریدم ولی هر بار کاری پیش اومد و نشد .

هر چند خیلی ها از استخر رفتن بدشون میاد به خاطر کثیفی اب و بیماری ها وای دوست دادم حداقل ی بار برم تا نمردم?

هفته دیگه قسمت بشه میخوایم بریم مشهد اخر هفته پرکاری دارم.

بعضیا برای کار خونه هم برنامه میریزن مثلا شنبه اتاق خواب یشنبه چی چی!!

منم ی مدت مینوشتم بر خلاف نظرشون که میگن اینجوری خونه همیشه تمیزه خونه ما کثیف و به هم ریخته میشد وایه همین بی خیال شدم و با خودم گفتم هر کاری خواستم انجام میدم.اینجوری بهتره.

درگیری های ذهنم

چند تا موضوع ذهنم رو درگیر کرده بوود گفتم مشکلات من به بقیه چی ولی میگم تا ذهنم نفس بکشه.

دو تا خواهرام که هنوز ازدواج نکردن اصلا دوست ندارن با من ارتباط داشته باشن چند روز پیش که رفتم حسابی دعوام کردن و منو از خونه بیرون البته من پوست کلفت تر از این حرفام و نرفتم?گفتن فقط وقتی مامان هست بیا.

منم دو هفته اس نرفتم خونه بابام?

هر چقدر فک میکنم جوری رفتار نکردم که با من اینجوری رفتار میکنن نمیگم خوب بودم ولی...

موضوع بعدی تنهایی منه که اصلا هیچ کی نمیاد دیدنم خودم هم که میخوام برم هر کی ی چیزی میگه و نمیتونم برم دیدنشون? گاهی میگم اینقدر تبلیغ بچه اوری میکنن اخرش با اون همه خواهر و برادر تنها!!

ای روز گار .

خوب بسه دل درد کردن.

دعا کنید حال ذهنم خوب بشه و از این آشفتگیها رها بشم هر چند نسبت به قبل خدا رو شکر خیلی بهترم.

یعنی عیب کار رو میدونم و این خیلی کمک کننده است.


موفق باشید دوستان من❤️❤️

ذهنمتاهلیخانه پدریتربیت فرزند
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید