سلام
روان نویس عزیز سوال پرسیده بود که هدف شما از فرزند دار شدن چیه؟
جواب من:من که خیلی دوست داشتم تربیت کردن آدم رو 😁و ی زمانی فکر میکردم اگه بچه داشته باشم متفاوت از بقیه تربیتش میکنم و ی جوری که بهش تو زندگی خوش بگذره
-یعنی مهمترین هدفتون همین بود؟
میخواستم ی جوابی بدم و برم.
ولی به فکر فرو رفتم .
واقعا هدفم از فرزندآوری و علاقه زیاد من به بچه چیه؟
رابطه من و مادرم بد نبود ولی خیلی خوب هم نبود الان هم همینطوره.
تو زندگیم فهمیدم که وظیفه ام در دنیا اینه که آدمها رو خوشحال کنم ،نذارم غصه بخورن و کارشون لنگ بمونه هر جور شده کمک کنم تا شاد باشن و خوشحال.
واسه همین دیگه شادی خودم برام ارزشی نداشت.
من باید تلاش کنم تا همه خوشحال بشن، شاید منو دوست بدارند.
هیچ وقت تو زندگیم نتونستم با کسی اونجور که تو فیلمها و داستانها بود صمیمی بشم.
از این دوست جونیا که هوای همو دارن .
راستش این موضوع در بین اعضای خانواده هم صدق میکنه، من هنوز تو سن ۴۰ سالگی با هیچکدوم از خواهرا صمیمی نیستم.
اونا با هم ارتباط دارن،حرف میزنن و درد دل حتی به هم زنگ هم میزنن ولی من همچنان تنها هستم.
مجردی زیاد متوجه این حجم از تنهاییم نمیشدم تازه الان فهمیدم. چرا هیچ کس حال منو نمیپرسه؟
هیچ موقع باور نمیکنم که کسی منو دوست داشته باشه فکر کنم عضو اضافی روی زمینم😇
حتی وقتی میم میگه دوستت دارم باورم نمیشه. بعد وقتی مثبت گرایی میاد سراغم و حالم خوبتره به کارهاش توجه میکنم و با خودم میگم خوب واقعا براش ارزش داری این کارها رو میکنه ولی از اونجا که درک نمیکنم عشق و دوست داشتن رو، خود منفی میگه خوب تو هم خیلی کارها میکنی وگرنه خبری نبود یا میگه واسه بچه ها و زندگیش میکنه، واسه شخص من که نمیکنه...🤨یعنی این قدر بی لیاقتی و بی ارزشی در من شکل گرفته😭
من هیچ وقت حمایت نشدم حتی موقع ازدواج ، بدون حمایت خانواده ازدواج کردم، تنها دلیلشون هم این بود که خوب جوونه بهتر از ی مرد پیره که بعدا بیاد برات😔
همه اینا به مرور باعث شد من تو ذهنم برا خودم زندگی کنم و چشمم رو به روی واقعیت های زندگی ببندم.
گفتگوهای ذهنی در من به شدت شکل گرفت وقتی نمیتونستم افکار و عقاید و احساساتم رو بیان کنم در ذهنم با همه صحبت کردم چون میترسیدم ممکنه از حرفهای من ناراحت بشن و یا مسخره ام کنند که حالا همین شده مشکل عمده من...
نمیدونم چرا اینقدر رها شدم؟؟
سر همین رها شدگی به ادمهای بیرون از خانه روی آوردم که اونا هم ولم کردند.
آدمهایی که فکر میکردم سر مذهبی بودن معرفت دارند ولی در مورد من نداشتن.
حالا که دارم مینویسم دلم میخواد به خاطر همه روزهایی که برای آدمها وقت گذاشتم گریه کنم یعنی کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم.
عمر رفته رو نمیشه برگردوند تا جبران کرد!!
ی جمله معروفی هست که میگه پدر مادرا میخوان بچه هاشون روزهایی که اونا زندگی نکردن رو به جاشون زندگی کنند.میخوان بچه هاشون اونا رو به آرزوهاشون برسونن.
وقتی این جمله رو خوندم گفتم نه من اینجوری نیستم، میخوام بچه ام فقط درست زندگی کنه همین...
ولی الان میدونم اون میخواد همه روزهایی که من در ذهنم با خودم حرف زدم ، خوشحال شدم و شادی کردم و حتی غمگین شدم و خشمگین و به همه آرزوهام رسیدم رو واقعی زندگی کنه.
میخوام مادری بشم که بچه اش روش حساب کنه، بیاد باهاش حرف بزنه و از آنچه در ذهن و روانش میگذره بگه.
میخوام مادری بشم که حداقل ماهی زنگ در خونه بچه مو بزنم و حالشو بپرسم.
میخوام بهش زنگ بزنم بگم میای بریم خرید؟ بریم سینما؟
شام درست کنم بریم بیرون؟
در عوضش اونم همین کارها رو برام انجام بده نه از باب وظیفه و رسیدگی به والدین نه!!
بلکه از روی عشق و علاقه، از روی صمیمیت...
میخوام کمکش کنم به آرزوهاش برسه اگه نتونم حداقل به من بگه چه آرزوهایی داره!
دلم میخواد آدمهای صمیمی و با معرفت سر راهش قرار بگیرند تا معنی عشق رو درک کنه و خودش رو لایق عشق و ارزش و احترام بدونه و تعجب نکنه از این که کسی یادش کرد و یا اینکه منتظر باشه کسی یادش کنه تا خوشحال باشه.
شاید من خیلی بیکارم که به اینجور چیزها فکر میکنم و دیگران آن قدر سرشلوغی وکسب و کار دارند که این چیزها اصلا به ذهنشان هم خطور نمیکند.
روان نویس عزیز هدفم از فرزند آوری همان زیستن زندگی نکرده من است.😍