ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

خانواده همسر۱

سلام

دوشنبه از مشهد برگشتیم خوب بود، خدا رو شکر، دعاگو بودم.

از صبح هم تو ذهنم با خانواده همسر در حال بحث و جدل و حال گیری? هستم.

نمیدونم من مشکل دارم یا خاصیت ذهنه.

در واقعیت رابطه مون خوبه.ولی تو ذهنم باهاشون درگیری دارم.

فک کنم ذهنم عزت نفس پایین داره.

آیدا در مورد حسادت نوشته بود، مجردی فک میکردم همه مشکلاتم به خاطر دیر ازدواج کردنه،اگه ازدواج کنم همیشه حل میشه و زندگی گل و بلبل??

حالا متوجه نتایج و اثار کارهای گذشته ام میشم.

.من هر یکی از بچه های فامیل ازدواج میکرد چه دختر و چه پسر، حسادت میکردم و به هم میریختم.

بی خیال گذشته ،حال رو خوش است?

مادرشوهر هم با ما اومد مشهد، وای رو اعصاب!

دخترجان و پسر جان که دایم باهاش دعوا داشت.

هر چی تذکر میدادم اثر نداشت و رفتار خودش رو ادامه میداد.

همسر و مادر اعتقاد داشتند که رفتارهاش به خاطر مادرشه که بهش یاد میده.

ولی من فکر میکنم جدا از این قضیه، رفتارهای مادرشوهر هم بی تاثیر نیس.

مادر‌.ش خیلی ترسو و عصبیه.دائم میگه نرو اونجا، بیا اینجا نکن بکن خوب ادم عصبی میشه.

خودم اخر سفر توی آبگرم فردوس میخواستم ی چیزی بگم ولی خوب کنترل کردم.

از روی مهربونی و نگرانی میگه ولی دیگه از حد گذرونده...

ی چیز بدی که دارن خانوادگی، حساسیت رو اسرافه?خیلی هم رعایت میکنن.?

مادر.ش (حرف اول شوهر)غذا درس میکنه زیاد، نمیدونه چیکار کنه به خیال خودش اسراف نمیکنه میریزه پیش گربه، مرغ و خروس.

خوبه تو روستا زندگی میکنن.

آدم با بکن نکن هاشون عصبی میکنن.همسر جان هم همینجوریه، بهش خیلی گفتم نگو به بچه ها اینقدر ولی گوش نمیده.

نگران امیرحسین میشم باز توکل به خدا، خودش کمک میکنه.

مادر.ش به همسر جان تز میداد که از همین اول به امیرحسین تشر بزن که مثل این دو تا فضول نشه.منم گفتم من بچه با تشر بزرگ نمیکنم?

من با خانواده همسرم رابطه خوبی دارمدهر چند بعضی رفتارهاشون رو اعصابمه به قول دختر جان خیلی حرف میزنه همش رو مخمه?

میخوام این چند رفتار رو هم بی خیال شم و توجه نکنم.

متاسفانه ذهن سوزنش به ی چیزایی گیر میکنه که دلت نمیخواد.

دلم نمیخواد ذهنم رو درگیر رفتاها و یا نوع زندگیشون کنم ولی ذهن لعنتی نمیذاره.

نمیدونم چیکارش کنم؟

همسرجان به دختر میگه تو خودخواهی در حالی که همه ما ادم ها خودخواهیم.

مادر.ش تو مشهد فقط دوس داشت بره حرم یعنی اگه نمیبردین ناراحت میشد حالا من هی میگم بچه ها رو ببر، ی پارکی، شهربازی کو گوش شنوا!! اخرش دم حرم بودیم مادر.ش گفت بریم حرم نماز بخونیم،بچه ها گفتن نه نمیام.

الان هم میگن مشهد دیگه نریم.

اینم از چالش های متاهلی!!?

همسرمتاهلیخانوادهمادرمادرناتنی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید