یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دیگران دیگران دیگران

سلام دلم برای خودم می سوزه، ذهنم درگیر آدمهایی میشه که اصلا تو زندگیم وجود ندارن...

از فکرها و نظراتشون می ترسم، از اینکه بگن ببین فلانی چه جوری زندگی می کنه، خواهرش اینجوری، برادرش اونجوری!!

بچه ها تقریبا ۱۰ روزه نیومدن و پیش مامانشون هستن، دیشب دختر زنگ زد و به باباش گفت که تا اول مرداد می مونم و بعد میان.

زندگی با تک پسر خودم راحت و بی دردسره و البته هنوز نتونستم با این مدل زندگي سازگار بشم، این چند روز که تعطیلی و هیئت بوده ، از امروز هنوز تازه وارد زندگی شدیم.

تک پسر هم تب داره و مریض و بی قرار ، امروز اگه حالش خوب نشه می برمش دکتر.

خداوند سلامتی بده قراره هفته آینده بریم اصفهان و شهرکرد.

من دفعه اولمه میخوام بدم ولی میم تو زندگی قبلیش رفته و بسیار خاطره تعریف کرده برام از زیر پل سی و سه پل و خواجو...

دیشب با مادر بچه ها پیام می دادن در رابطه با کلاس و درس بچه‌ها، البته گفت به من ولی خیلی کنجکاو شدم تا ببینم چی تو پیاما میگن به هم...

همچین سرش شلوغ بود که نگو.

دیروز با خواهرا درباره موضوع سخت و پیچیده ازدواج صحبت می کردیم.

خداییش ازدواج شانسه و ما خانوادگی همچین شانسی نداریم‌.

ولی بر عکس خانواده شوهر حسابی شانس دارند یعنی شانس همه چی دارن.

من وقتی مجرد بودم و تو دهه بیست ، هر کی می آمدم دنبال کارمند و شاغل بود و منم که نمیدونم دلیلش چی بود اصلا دنبال کار نبودم دلم میخواست ی کاری انجام بدم ولی نمیدونستم این شد که شدم بیکارِخانه دار..

حالا خواهر که استخدام دانشگاه شده ، تقریبا دو ساله ، اصلا خواستگار باب میل نداره، در حالی که خوهر خودش هنوز شش ماه از استخدامش نگذشته بود که اومدن خواستگاری و پسندیدم و بادا باد مبارک..

ای روزگار...

میم میگه چه جوری خواهرت هنوز خواستگار خوب نداره...

خوب چی کار کنیم شانس نداریم؟

گاهی دلم میخواد مثل بعضی ها که اصلا نمی ترسن و همه حرفاشون رو میگن منم بگم این حرفو که ما که مثل شما خوش شانس نیستیم ولی باز از سر غرور نمی گم.

بعضیا رو دیدین چقدر راحت هر حرفی رو میزنن؟؟

اما من نه، در مورد خانواده ام وحتی خودم (که البته در مورد خودم کمتر شده،) یک حس غرور و برتری دارم که میخوام حفظش کنم.

بگم که این برتری جویی هم کار دستم داده، مثلا همین ازدواج خواهرای خانواده میم باعث میشه من حس تحقیر داشته باشم و تو ذهنم دائم ازشون عیب و ایراد بگیرم تا دلم خنک بشه...خخخخخ

دو تا کتاب خوب در دست مطالعه دارم یکی کلیدهای پرورش هوش عاطفی در کودکان و نوجوانان و دیگری موهبت کامل نبودن...

کانال ایتا هم دوباره راه اندازی کردم ولی اینبار با آرامش و بدون اینکه هر روز خودم رو درگیر کنم.

هر وقت حسش بود هر چند این حس تایید و تحسین دیگران گاهی منو دچار دلهره میکنه که ی چیزی بذار ، مردم منتظرن.

یعنی شاخ ایتام انگار...خخخخ

دلم ی نی نی دیگه میخواد ی دختر کوچولو ولی نمی دونم خدا به من خواهد داد و خواهم تونست از پس تربیت بچه ها بربیام.

مخصوصا تک پسر که دقیقا تو سن استقلال و دلش میخواد همه دنیا مال خودش باشه.

امیدوارم بتونم خلاصه کتاب ها رو بنویسم و براتون مفید باشه.

به من که خیلی کمک کرد هر چند هنوز اول راهم..




دیگرانمادرناتنیتربیتکمال گرایی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید