ویرگول
ورودثبت نام
یک زن بابا
یک زن بابا
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

زندگی می پذیرمت

سلام
دلم میخواد بنویسم ولی نمی‌دونم چی؟
با خودم میگم بخوام از عیب و ایرادا و مسائل زندگی بنویسم خوب به بقیه چه ارتباطی داره که از گیر و گرفت های روحی تو باخبر شن😔
خلاصه الان که شروع کردم میخوام از روزمره هام بنویسم.
دقیقا الان ساعت ۹ونیم صبحه.
بچه ها رفتن مدرسه شیفت صبحن.
امیرحسین کنارم خوابیده و خرو پف میکنه😊
من هر روز ساعت ۶از خواب بیدار میشم اصلا هم مهم نیست که چه روزیه؟
یعنی ی عادت قدیمیه .خیلی دلم میخواد ی روز تا ساعت ۹ بخوابم یا حتی بعد بیدار شدن مثل الان بخوابم ولی نمیتونم و واقعا این منو عصبی میکنه.
حتی وقتایی که خسته ام یا شب بیدار بودم بازم نمیتونم.
بی خیال
امروز قرار بود با امیرحسین برم دوشنبه بازار ی کم میوه بخرم برای اولین بار ولی مادرجان منصرفم کرد گفت خیلی شلوغه .
دیگه منم بی خیال شدم.
مامان و خاله ها دوشنبه بازار پاتوقشونه.
هر هفته میرن اونجا بعد هم میرن خونه یکی...
خوش میگذره..
ناهار قیمه گذاشتم.
ظرفهامو هم شستم و اشپزخونه هم مرتب شده.
کار دیگه ای تو خونه ندارم.
دخترخاله هام وسواس دارن و همیشه در حال تمیزکاری ولی من نه همین ظاهر رو مرتب میکنم و ی ناهار درست میکنم.
خیلی اهل بشور و بساب نیستم.
یعنی خودم میدونم ی جاهایی از خونه نیازه تمیز بشه ولی خودم رو میزنم به اون در😳
حالا جالبه ذهن کمال گرا و وسواسی من هی میگه فرش کثیفه، پرده ها رو بشور، ملافه ها...
ولی من بیرونی پوست کلفت تر از این حرفهاست☺️محلش نمیده.
چند روزه اضطراب اومده سراغم نمیدونم من بزرگش میکنم یا واقعا بزرگه..
البته فک میکنم چون این باور رو دارم که من باید قوی باشم و نقطه ضعف نشون ندم، همه چی درست و بی عیب و نقص
واسه همین دچار اضطراب و وسواس فکری میشم.
وگرنه آدم تحلیل گری هستم، زود میتونم مسئله رو جمع کنم و بدتر اینه که تحملم بالاست😡
عه!این روزها دلم میخواد با خودم، زندگی، چالش‌ها و سختیهاش راحت باسم و بپذیرمشون.
فک کنم قدرت پذیرش این موضوع رو ندارم که زندگی سخته و من هم ی آدمم که ممکنه ی جاهایی نتونه، دچار ضعف بشه و یا کمبود داشته باشه، نکشه و کم بیاره.
دیشب کیک پختم، همسر جان اصلا از کیک نخورد .
صبحی که داشتم اشپزخونه رو تمیز میکردم شروع کردم با همسر خیالی
غرغر کردن و حرف زدن که آره تو دست‌پخت منو دوست نداری خوشت نمیاد .فقط خوراکی های بیرون رو دوست داری..
امیرحسین داشت نگام می‌کرد خنده ام گرفت گفتم ای بابا نخوره به درک منو و بچه ها میخوریم.
همسرجان وسواس داره، حتما فک میکنه من مثلا با دست کثیف درستش کردم.به خوراکی های بیرون بیشتر اعتماد داره
اینم بی خیال.
اصولا عادتمه که با خودم حرف بزنم، داستان سرایی کنم، موقعیت‌هایی رو تو ذهنم بیارم در ارتباط با اون مسئله که اصلا اتفاق نیفتاده و فقط خیال منه برای اینکه خیالم راحت بشه که حق با منه😭😭
و این خیلی بده دوسش ندارم
بی خیال😁😁
کلا بی خیال.
باید روی قدرت پذیرش، عزت نفس و دوست داشتن کار کنم.
اگه این سه تا درست بشم خیلی حالم بهتر میشه.
البته الان خیلی بهترم خدا رو شکر👌
خوش باشین

داستان سراییعزت نفسزندگی
من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید