من و سارا اولین سفرمون در ترکیه را باهیچهایک شروع کردیم و تا الان هفت بار به ترکیه سفر کردیم و همیشه هیچهایک جز جدا نشدنی سفرهامون بوده یعنی برنامۀ ما بیشتر براساس هیچهایک و کمپینگ بوده اما گاهی هم از اتوبوس، قطار و اپلیکیشنهای همسفریاب استفاده کردیم و جز خاطرۀ خوب چیزی در ذهن نداریم.
چند سالی میشه که هیچهایک به یکی از جدیترین گزینههای سفر ایرانیها تبدیل شده ترکیه هم که دم دستترین مقصد سفر ماست پس فکر کردم بد نباشه اگر اینجا از تجربۀ هیچهایک در ترکیه و کمی از خاطراتمون بنویسم تا هم برای خودمون بمونه هم اگر به کار کسی بیاد که چه بهتر؟
چطوری هیچهایکو شروع کنیم؟
ترکیه یکی از اون کشورهاست که به عنوان دوستدار هیچهایک (hitchhike friendly) شناخته میشه، فرقی نداره کجای ترکیه باشی غرب، شمال، روستا، شهر، آزاد راه، ترک و کرد نمیشناسه هرجا باشی کافیه دست مشت شدهات را به سمت جاده بگیری و انگشت شستت را به سمت بالا، شاید در کمتر از 10 دقیقه اولین ماشین جلوی پاهات ترمز کنه (البته ما تجربۀ چهار ساعت توی سرما کنار جاده موندن هم کم نداریم.) و حالا این تو هستی که باید انتخاب کنی و از پس باقی ماجرا بر بیای.
حالا ماشین جلوی پاهاتون ترمز کرده، از ظاهر ماشینها معمولا معلومه که ممکنه در آخر از شما پول طلب کنه یا نه، پس سریع تصمیم بگیرید که همون اول باهاش چک کنید اگر فکر میکنید که در آخر مسیر مشترکتون ممکنه به مشکل بخورید.
در ترکیه مثل ایران نیست که هر کسی با ماشینش مسافربری کنه پس درخواست پول کردن هم خیلی احتمالش کمه، شاید فقط در شرق ترکیه پیش بیاد چون این کار غیرقانونیه و تقریبا همه جا رعایت میکنند.
من تا حالا ندیدم کسی درخواست پول کنه ولی در تمام این سالها دو بار این دو کلمه را استفاده کردم “پارام یوک ” که یعنی پول ندارم، این دو بار هم ماجرا به شکل عجیب و جالبی پیش رفته:
خاطرۀ اول
در یکی از سختترین هیچهایکهای زمستانیمون بعد از گذر از مرز بازرگان به سمت شهر کوچک و کردنشین دووگ-بایزیت (Doğubayazıt) یا به قول ما دوگابایزید که اولین شهر بعد از مرز ایران و ترکیهست، مرز ترکیه را به روی عبور ماشینها بسته بودند و ما باید در دمای حداقل منفی 10 درجه یک راه 35 کیلومتری را تا دوگابایزید هیچهایک میکردیم.
اگر مرز برای ماشینهای سنگین بسته باشه عملا هیچ رفت و آمدی توی این جاده نمیشه چون چیزی توی این 35 کیلومتر وجود نداره جز چند روستای کردنشین که دولت مرکزی نبودنشون را به بودنشون ترجیح میده و اهمیتی برای راه و زندگی اینها قایل نیست.
توی مه غلیظ و بارش برف در حالی که از صدای بارش شدید برف و نزدیکی ابرهای سنگین به زمین و تاریکی که بخاطر مه شدید ایجاد شده بود حتی اگر ماشینی هم میآمد ما متوجه نمیشدیم.
شروع کردیم به حرکت در طول جاده تا حداقل از سرما یخ نزنیم و شاید ایران مرز را باز کنه و ماشینها راه بیافتند توی جاده.
چند دقیقهای در سکوت راه رفتیم تا بالاخره یه سواری داغون را با چراغهای کم سو توی جادۀ یخ زده دیدیم که از ترس سر خوردن با کمترین سرعت ممکن حرکت میکرد با شک براش دست تکون دادیم و اون هم با شک بیشتر از ما چند متر جلوتر نگه داشت، وقتی توی صورت راننده که پسر جوونی بود نگاه کردم شک نداشتم که تا بتونه ازمون پول میگیره اما چارهای جز سوار شدن نداشتیم.
سوار شده بودیم و چند دقیقهای میشد که داشتم توی ماشین را ورانداز میکردم، یک سری سکه توی کنسول دیدم و چندتا پاسپورت، شَکم به یقین بدل شد که این پسر بد اخم آخر کار قراره یه پول حسابی از ما بتیغه.
اما این پایان ماجرا نبود، شروع کردم به اینکه: من اسمم سهیله و این هم ساراست، اسم تو چیه و این حرفها، توی ذهنم مطمئن بودم که ارتباط با این آدم با زبان انگلیسی جواب نمیده و بهتر بود فارسی صحبت میکردم که گفت: مای نیم ایز بشیر!
خب این یه جمله را که همه بلدن دیگه.
من: هی بشیر نو مانی.
بشیر سریع جواب داد: اوکی.
نه تنها از جوابی که گرفته بودم خوشحال نشدم بلکه بیشتر شک کردم و برگشتم یه نگاه محتاطانه به سارا که روی صندلی عقب نشسته بود و از سرما کز کرده بود کردم و بلند گفتم: این همون “مای نیم ایز” و بلده فقط، حتی نفهمید گفتم پول نداریم!
سارا طوری نگاهم کرد که انگار اون هم حرفهام را نمیفهمه و گفت: خب؟ چه میشه کرد؟ بیخیال، آخرش یه فکری میکنیم دیگه.
من: باشه.
فکر کردم راست میگه آخرش یه کاری میکنیم دیگه، چارهای نیست توی این زمهریر.
اما بعد از چند دقیقه توی کولاک این طرف و اون طرف سر خوردن ماشین گفتم بزار تکلیف را روشن کنم.
اگر من را بشناسید میدونید که من تحمل انتظار ندارم و ترجیح میدم بدونم قراره چه اتفاقی بیوفته.
من: هی بشیر!
چند تا از سکههای وسط کنسول را برداشتم و گفتم:
I don’t have any money.
و یه جوری که انگار دارم توی گوگل ترنسلیت میخونم گفتم: پارام یوک!
و با دستم هی سکههای وسط کنسول را نشون میدادم و میگفتم: یوک یوک، نو نو نو مانی .
حواسش به جادۀ یخ زده بود و سعی میکرد از لای بخار شیشه و مه غلیظ راه معقولتر را پیدا کنه، خیلی خونسرد بود انگار که من اصلا اونجا نبودم و جواب هم نمیداد، اما کاملا متوجه دست و پا زدن من بود و بعد از چند لحظه انگار که توی فکر بوده و ناگهان تصمیمش را گرفته در حد ایستادن سرعت ماشین را کم کرد، ما هر دو فکر کردیم میخواد بگه پیاده شید و من توی مغزم داشتم مرور میکردم؛ حالا به سارا توی این سرما چی بگم؟
که گفت:
OK, I don’t want any money.
Where are you from?
من چارتا چشم و نگاهم به سارا
سارا چارتا چشم و نگاهش به من
من سریع فکر کردم خیلی بد میشه که بگیم ایرانی هستیم و آبروی کشور دوست و همسایه میره،
پس گفتم:
We’re from Malaysia!
یه جوری که انگار حالش گرفته شده
گفت:
Malaysia?
و دیگه لام تا کام حرف نزد.
ما هنوز شک داشتیم که این آخرش از ما پول میگیره یا نه که دست کرد و از توی کنسول پاسپورتها را برداشت و شروع کرد به توضیح دادن شغلش و اینکه کار صادرات میکنه و این پاسپورت رانندههاشه که باید برای باربری تایید بشه و از مقصدمون پرسید و ما را به محل اقامتش که هتلی به نام هتل تهران بود برد، البته ما ترکی بلد نیستیم و این بشیر بود که با زبان انگلیسی کل داستانش را توضیح میداد!
دو ساعت بعد ما به جای اینکه توی برف منتظر ماشینهای گذری باشیم، توی اتوبوسی بودیم که بلیطش را بشیر مهمونمون کرده بود بعد از اینکه فهمید ایرانی هستیم، البته هنوز هم دوست هستیم و در ارتباط و گاهی از من برای انتخاب یک دختر خوب ایرانی برای ازدواج کمک میخواد.
خاطرۀ دوم
دومین بار توی تابستون داغ ترکیه که دما حدود چهل درجه بود بعد از یک ماه هیچهایک و کمپینگ خسته و کم خواب و چرک از شهر وان به سمت خوی میرفتیم.
کنار یه ناکجا آبادی که هیچ بنی بشری رد نمیشد داشتیم قدم میزدیم به سمت ایران، نا امید از اینکه ماشینی از اونجا رد بشه حدود یه ساعت راه رفته بودیم.
من به خریتمون فکر میکردم که چرا باید توی این هوا هیچهایک کنیم و داشتم توی دلم به خودم و دلیل احمقانۀ سفرمون فحش میدادم.
از دور سواری زرد رنگی دیدیم که با سرعت زیادی به سمت ما میآمد، هر دو خوشحال و امیدوار به اینکه بالاخره معلوم شد آدم از اینجا خواهد گذشت شروع به دست تکون دادن کردیم برای ماشینی که دست کم 120 تا سرعت داشت.
وقتی نزدیک شد دیدیم که تاکسی سمند و با پلاک ایرانه، میدونستیم که تاکسی های ایرانی توی مسیر وان به خوی و خوی به وان مسافربری میکنند اما این تاکسی خالی بود و حالا دیگه کار از کار گذشته بود و لابد ما باید کرایه دربست را تا مرز بدیم.
داشتم فکر میکردم الکی نبود جفت پا زد رو ترمز مسافر پیدا نمیشه، کدوم عاقلی توی این گرما سفر میره؟ چقدر توی دل خودش خوشحاله؟
همهمون میدونیم که وقتی یه راننده تاکسی ایرانی پاشو بذاره روی ترمز چقدر سخته که بگی سوار ماشینت نمیشم، حالا تصور کنید توی سرعت 120 تا من چه وضعی داشتم برای رو در رو شدن با حضرتش.
به سارا گفتم فارسی حرف نمیزنیم و میگیم صربستانی هستیم که مبادا انگلیسی صحبت کنه و وقتی نتونیم ارتباط برقرار کنیم خودش راهشو میگیره و میره و بهش توی گوگل ترنسلیت هم نشون میدم پول نداریم که طمع برش نداره.
با فاصلۀ حدود 20 متری تاکسی سمند جلوی ما ایستاده بود، با کولۀ سنگین شروع به دویدن به سمت ماشین کردم در حالی که توی گوشی “ما پول نداریم.” را به زبان ترکی روی صفحه آماده کرده بودم.
رسیدم کنار ماشین، شیشه را پایین نداد (نشان دیگهای از «خب باید سوار بشید دیگه» برای من که راننده تاکسیهای ایران را میشناسم) در را باز کردم همراه با حالت غلط کردمی که توی چشمهام مشهود بود، بدون سلام گوشی را به سمتش گرفتم خوند و گفت: اوکی.
من با خودم: همین؟!
با بدبینی سوار شدیم و فکر میکردیم توی مرز رازی حتما کنار دوستان و به قول خودمون سرِخط حسابی تلکهمون میکنه.
مثل برق ماشین توی جاده پیش میرفت و من که توی گوگل مپ لوکیشنمون را دنبال میکردم با نزدیک شدن به مرز رازی هر لحظه به دلهرهام اضافه میشد و راهی هم برای مشورت با سارا نداشتم و فقط داشتم فکر میکردم نهایتش میگم ایرانی هستیم و اگر کار به جای باریک کشید پول را میدم و خلاص.
تمام مسیر یک کلمه هم با ما حرف نزد و فقط با موبایل صحبت کرد وقتی بالاخره به صف ماشینهای مرز رسیدیم و نگه داشت، گوشیش را برداشت یه چیزی نوشت و داد به من، به انگلیسی چیزی نوشته بود به این مضمون: من تا خوی میرم، اگه خواستید اونور مرز بمونید من میبرمتون.
و در حالی که گوشی را از دستم میگرفت اضافه کرد: نو مانی.
خب تا اینجا که همش شد خاطره بهتره یه کم هم از تجربههامون بگم.
نکتههایی کوچک اما کاربردی
ماشین باریهای ترکیه بیشتر شبیه خونههایی با زنهای خانهدار وسواسی هستند و کم پیش آمده که ما با موردی برخورد کنیم که توی ماشین کثیف باشه، معمولا کفشهاشون را روی پله آخر در میآرن و بعد وارد ماشین میشن و شما هم باید این قانون را رعایت کنید.
پس روی پله آخر کفشتون را در بیارید وقتی در را ببندید کفشتون روی پله و در فضای بین در و بدنه ماشین قرار میگیره که هم گرم و هم در امانه و از همه مهمتر بوی کفش بکپکری توی ماشین نمیپیچه.
اما یادتون باشه که فقط پلۀ آخر، کسانی را دیدم که کفششون را روی پلههای پایینی در آوردند و چون راننده عجله داشته یا از هیچهایکشون هیجان زده بودند در را بستند و در مقصد خبری از کفششون نبوده.
دعوت شدن برای چای و غذا توی مسیرهای طولانی خیلی معموله، اونها تعارف ندارند، اگر دلشون نخواد ازتون نمیپرسند چای یا غذا میل دارید یا نه؟ پس با شکمتون تعارف نکنید (یکی باید اینو به خودم بگه.).
هیچهایک دخترونه؛ نکتهها و تفاوتها
ما هیچ تجربۀ بدی از هیچهایک و سفر در ترکیه نداریم که یکی از مهمترین دلایلش اینه که بصورت زوج سفر میکنیم، اما در نهایت این بستگی به تجربه و البته شانس هم داره.
گاهی هم شنیدیم که بعضیها دچار مشکل شدند، شنیدههامون بیشتر در مورد دخترهایی از کشورهای غربی بوده که از نظر ظاهر کمی با ما و خیلی بیشتر با من فرق دارند!
تقریبا هر مردی در ترکیه برای یک دختر با شمایل روسی سر و دست میشکونه تا جایی که من دیدم، حالا اگر اوکراینی باشه که دیگه هیچی اوکراین برای بعضی از ترکیهایها جایی مثل تایلند برای بعضی از ایرانیهاست البته فقط بعضی!
خب شاید بهتر باشه در سفرهای ماجراجویانهمون تلاش کنیم خیلی شبیه اینها نباشیم که حداقل با سختیهای طبیعت دست و پنجه نرم کنیم تا با دشواریهای گاهی غیرطبیعی.
خطر در سفر و گاهی تجربههای ناراحت کننده ممکنه هر جایی در دنیا پیش بیاد پس برای من چیزی از زیباییهای فرهنگ و طبیعت ترکیه و مهربونی مردمش کم نمیکنه البته فعلا.
تجربه هیچهایک برای دختر تنها توی ترکیه کمی متفاوته، در نظر بگیرید که شاید فکر کنند دختری که تنها سفر میکنه یعنی همه چیز را میپذیره وگرنه حتما با یکی همراه میشد و این دلیل خوبیه براشون که فکر کنند میتونند با هر کسی راحت باشند.
به لحاظ آزادی و سیاستگذاری یا گزاری! دولت ترکیه ادای کشورهای غربی را درمیاره اما بیشتر مردم بهویژه مردها به شکل اعجاب انگیزی به دین و حتی بیشتر از اون پایبند هستند و در مورد آزادی دختران نگاه راحتی ندارند، من فکر میکنم بهتره یا همسفر مطمئنی داشته باشید یا یک سری اصولی که ما ایرانیها خیلی بهشون عادت داریم را برای سفر تنهایی رعایت کنید.
این به هر حال بستگی به شما داره و از نظر من هر تجربهای میتونه جذاب باشه و حتی گاهی یه تجربۀ به ظاهر تلخ بعد از گذر زمان میتونه به خاطرهای تبدیل بشه که به استحکام و شکلگیری شخصیت ما کمک کنه.
در ترکیه گاهی زنهایی را کنار جاده میبینید که برای کسب درآمد با رانندهها همراه میشن و این باعث شده که خیلی از رانندهها دید مثبتی به کنار جاده ایستادن یه دختر تنها نداشته باشند پس شاید چارهای نداشته باشید جز اینکه
بصورت زوج سفر کنید.
مردم ترکیه معمولا وقتی زوجی را میبینند قبول میکنند که اینها نسبتی دارند و در صحبت کردن و رفتار با دخترها بسیار مهربونتر و باشخصیتتر عمل میکنند شما هم که قرار نیست واقعیت زندگیتون را توی یه مسیر کوتاه با کسی که نمیشناسید شریک بشید پس بهتره یه همراه پیدا کنید حتی اگر خیلی هم زوج نیستید.
پوشیدن لباسهایی که با فرهنگ ترکیه کمی سازگارتر باشه میتونه خیلی کمک کنه، هر چند که موی سر پوشیده نباشه و خیلی هم احکام را رعایت نکرده باشید.
در مواردی هم که البته بیشتر در شرق ترکیه پیش آمده، رانندهها به پسرها هم پیشنهاد رابطه دادند که چیز عجیبی برای ما به نظرم نمیرسه.
خب حالا اگر مشکلی پیش آمد چکار کنیم؟
خیلی صریح و روشن بدون ترس با صدای بلند مخالفتتون را باید نشون بدید و از راننده بخواید که ماشین را متوقف کنه و اجازه بده پیاده بشید، اینکه لبخند بزنید یا حالت مظلوم بگیرید یا به روش ایرانیها و رفاقتی بخواید موضوع را حل کنید بدترین کار ممکنه چون میتونه نشونی از رضایتتون برای ادامۀ داستان برداشت بشه.
در همین حالی که با راننده به وضوح برخورد میکنید تظاهر کنید که در حال تماس با پلیس یا حداقل یه دوست هستید و سعی کنید اسم شهر یا جادهای که هستید و نوع ماشین را به زبان فارسی هم که شده پای تلفن بگید انگار که دارید گزارش جرم میدید، اما در تمام این موارد این شما هستید که در موقعیت قرار گرفتید و میتونید بهترین تصمیم را بگیرید.
اگر اصلا جواب نگرفتید در آخر سعی کنید با یه اسپری یا چیزی شبیه اون راننده را تهدید کنید تا ماشین را نگه داره یعنی طوری رفتار کنید که انگار اسپری فلفل توی دستتونه ولی خب اینو هیچوقت همراه نبرید چون جرمش سنگینه و یه اسپری دئودورانت کار اونو انجام میده.
تمام این ماجراها باید در چند دقیقۀ کوتاه اتفاق بیوفته تا راننده نتونه خوب فکر کنه پس به جای دستپاچه شدن فکرتون را متمرکز کنید.
احکام نشستن زوجین کنار هم در خودرو
اگر بالاخره به صورت زوج سفر کردید پسر باید بین راننده و دختر بشینه و بهتره خودتون را همسر یا خواهر و برادر یا یه چیزی شبیه اینها نشون بدید اما اگر با تمام این ترفندها راننده تلاش کرد که بیشتر با دختر صحبت کنه و پسر را مخاطب قرار نداد بدونید که این نشونۀ خوبی نیست و انتخاب اشتباهی داشتید، پس بهتره زودتر برای ترک ماشین دست بکار بشید.
من یک ترفندی دارم که وقتی سوار ماشین میشیم به بهونۀ عکس سلفی همون اول از راننده درخواست میکنم به دوربین نگاه کنه و وانمود میکنم که عکس را برای دوستام در مقصد فرستادم و البته یه چاقو هم همیشه دم دست هست برای بیخ کار که دور هم باهاش میوه میبریم و میخوریم.
باز هم میگم ما توی این هفت بار سفر ترکیه تجربۀ بدی به اون شکل نداشتیم و این نوشته بیشتر خاطره نویسی بود با چند تا پیشنهاد ساده، باشد که قبول افتد.