سالها با درد جنگیدم.
سالهای زیادی
و هربار
خونین و زخمی و بیمار، از آن شکست خوردم.
ولی باز هم جنگیدم.
این رنج به نقطهی پایان رسید.
درست زمانیکه درد را پذیرفتم ...
و من اینبار فرصت ضربه زدن پیدا کردم.
و بالاخره در این میدان نبرد پیروز شدم.
درسم را آموختم.
تجربه ها برایم پلههای مستحکمی برای صعود شدند.
و من
در نهایت به اوج رسیدم.
به اوج همان قدرتی که میطلبیدم.
من خود را شناختم.
خودم را در میان ناکجا آباد این زندگی پیدا کردم.
من هر بار خودم را در برابر رنج قرار دادم.
من هر بار آگاهانه، خود را کشتم.
و وجود جدیدی از خود آفریدم.
تکه سنگی که در اختیار من بود، هیچ تلالویی نداشت.
تکه سنگی که روزی میتپید ...
ولی در اثر پیکار با زمانه، حال سفت و سخت شده بود.
من آنرا به دست گرفتم.
و با تیشهی پذیرش بدان ضربه زدم و شروع کردم به تراشیدن ...
و سپس جلا دادم.
آنقدر به تراشیدن ادامه دادم و آنقدر زیبا اینکار را انجام دادم، تا بالاخره جواهری سرخ بدست آوردم.
و این جواهر که من با اراده و تدبیر در طول این سالها،
در حال ساختش بودم، قلب من بود.