سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
سهراب خان‌بدر | Sohrab Khanbadr
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

خانه روستایی پدربزرگ

“You use a glass mirror to see your face; you use works of art to see your soul.” – George Bernard Shaw

"شما از یک آینه شیشه ای برای دیدن صورت خود استفاده می کنید. شما از آثار هنری برای دیدن روح خود استفاده می کنید. - جرج برنارد شاو


تمرین نویسندگی: مکان مورد علاقه‌ی خود را با تمام پنج حس خود توصیف کنید « Describe your favourite place using all five senses ».



مهدی همانطور که صفحه دستگاه کپی را بالا گرفت بود از من پرسید برای تعطیلات عید کجا خواهی رفت؛ مهدی ادامه داد ... من که از این هوای آلوده تهران و کارهای مدیر شرکت خسته شدم و دست زن و بچه‌ام را می‌گیرم و به شهر خودم در سکوت بر می‌گردم، دلم خیلی تنگ شهرمان یزد شده؛ آن هوای تمیز، خانه‌های گلی و سکوت روستایمان، چای و شیرینی یزدی که میخوریم برای دخترم تازگی خواهد داشت ...

... باید بگم که مهدی قوه تخیل عالی داره و برای ساعت‌های ظهر که نسبتا یک روز کاری کامل طی شده داستان هایش حتی برای من که در آن قطعه از بهشت بزرگ شدم جذابیت دارد ...

مهدی کارش با دستگاه تمام شد رو به من کرد و گفت به تو هم پیشنهاد میکنم تو شهر نمونی دست بچت رو بگیر و بری به بهشتی که تعریف می‌کنی ... مهدی باور نداشت اما من راست می‌گفتم ، تصویر روی دیوار آن نقاشی آبرنگ نقاشی خانه مادربزرگ و پربزرگم هست که خواهرم مینا آن را رنگ کرده بود و وقتی آمدم شهر به من داد تا همیشه آرامش ، آن قطعه از بهشت را با خودم داشته باشم ....



سلام من آرمان هستم، من هیچوقت از روستای محل تولدم برای مهدی نگفتم، یعنی هیچوقت حوصله نکرده و یا وقتش نشده؛ فقط سر بسته، مهدی فکر می‌کند شوخی می‌کنم ... قاب عکس آبرنگ در اتاق کارم در شرکت آویزان شده و واقعا از ته دل می‌گم، از وقتی اینکار را کردم کل شرکت در آرامش عمیقی فرو رفته و مهدی همیشه شوخی میکنه وقتی تعطیلاتی در راه هست به طنز میگه تو نمیخوای به آرمان شهر دوران کودکیت برگردی ... اما مهدی به خیالشم نمی‌رسه که این کلبه روستایی در کنار دریاچه خونه‌ی مادربزرگ و پدربزرگم هست. پسرم پوریا حتما عاشقش خواهد شد. امسال هفت سالش خواهد شد و معدل کلاسیش بیست شده حتما جایزه‌ای دریافت خواهد کرد که تا عمر دارد فراموش نمی‌کند ...




هشتاد سال از عمر این خانه می‌گذره؛ هر سال بهتر؛ یکروزش برای یک عمر کافیست؛ قطعه بهشتی روی زمین؛ خانه‌ای چوبی با سقف شیروانی آبی و پنجره‌های سفیدی که پدر تعریف می‌کرد با چه سختی با پدر بزرگ خودشان آن‌ها را رنگ کرده‌اند.

آسمان آبی و صاف و ابرهای پراکنده، شب‌های پر ستاره، درختان سبز در اطراف خانه و ساحل دریاچه ، انعکاس خانه و درختان در آب دریاچه وقتی در حال آماده شدن برای ماهیگیری با پدر بزرگ هستم ... صدای آرامش بخش آب دریاچه که به ساحل می‌رسد؛ آواز پرندگان در میان درختان که دیگر مادربزرگ و پدربزرگ را میشناسند و با هم درگیریهای خنده‌داری دارند؛ حتی یکبار مادربزرگ یک قطعه از برگ‌های بسیار متقارن که به هم به طرز استادانه‌ای چسبیده بودند را به من نشان داد؛ و گفت این را آن کبوتری که دیشب من و پربزرگ نجات دادیم برایم آورد و در دستم گذاشت ...

وزش ملایم باد در میان شاخه‌ها، بوی نم و خاک گیاهان، بوی تازه‌ی نسیم صبحگاهی، بوی نان پخته شده در خانه، طعم تازه‌ی میوه‌های رسیده در باغ، طعم ماست و پنیر محلی که مادربزرگ از مغازه محلی روستا تهیه می‌کند، آن چای گرم ، طعم خنک آب دریاچه ...

حس گرمای خورشید روی پوست، حس نسیم خنک روی صورت، حس لطافت برگ‌های درختان، حس زبری چوب خانه، حس نرمی شن‌های ساحل دریاچه ...

احساس آرامش و صلح، احساس شادمانی و لذت از طبیعت، احساس امنیت و گرمی در خانه، احساس شکر گذاری برای زیبایی‌های زندگی ...

شاید اینبار برای پوریا از خاطراتم بگوییم، همه را در دفترچه خاطراتم نوشتم ...

خاطرات دوران کودکی و بازی در کنار طبیعت، خاطرات سفر به مناطق روستایی، خاطرات تعطیلات تابستانی و شنا در دریاچه، خاطرات خواندن کتاب در زیر سایه‌ی درختان ...

اینبار خودم برای پوریا کتاب خواهم خواند ... به همان شکلی که مادربزرگ زیر آن درخت بزرگ پیر برایم میخواند ....

اینبار به پوریا شنا کردن در دریاچه و راحت شدن از دست آن جلبک‌های مزاحم را خواهم آموخت همانطور که پدر بزرگ بهم آموخت ...

البته شاید پدر بزرگ و مادربزرگ خودشان اینکار را بکنند ...

ترسم از آن است که پوریا دیگر توان ترک آنجا را نداشته باشد و معتاد آنجا شود ...

کاشکی پدر و مادر هم میتوانستم با خودم بیاورم اما آن‌ها کار داشتند و مشغول بودند ... خواهر هم که خیلی وقت است مهاجرت کرده ...

یادش بخیر با خواهر در کنار دریاچه بازی می‌کردیم ... با مینا، خواهرم، ظهرها دود دودکش را دنبال می‌کردیم و سعی میکردیم از آن متوجه شویم که مادر چه پخته است ... پدر و مادر در باغ خانه کار می‌کردند .... بله این نقاشی آرام یک خانواده شاد را در یک روستای آرام روایت می‌کند ...



https://www.shihoriobata.com/blog/50-beautiful-art-creativity-quotes/

https://writingexercises.co.uk/

خانه روستاییپدر مادرخانهSoul
چیزی مثبت بگو، و چیز مثبت خواهی دید." — جیم تامپسون من کیستم ؟ من کجا هستم ؟ من چه میخواهم ؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید