فلانژ یک آرایش نظامی متشکل از سربازان یا هواپیماها است که به صورت فشرده و در خطوط یا ستونهای عمیق در کنار یکدیگر قرار میگیرند. این آرایش برای ارائه حداکثر قدرت آتش در یک جهت خاص و شکستن خطوط دشمن استفاده میشود.
شهسوار افسانه ای، شهسوار نبرد : در قلب میدان نبرد، گویی اسبی از جنس آتش، با نعرهای رعدآسا و سمهایی گداخته، به سوی انبوهی از تاریکی شتافت. دود از پوزه قدرتمندش به آسمان شب میرفت و چشمانش گویی گدازههای جهنم را منعکس میکردند. شهسوار نبرد، بر این مرکب آتشین، همچون سنگی زرهپوش و بیتفاوت به شمشیرهای گداخته دشمن، شمشیر خود را از میان گدازههای آتش بیرون کشید. گویی شمشیر را در همان لحظه با آتش به آهنی مذاب بدل کرده بود. لشکری از تاریکی، در حالی که در اعماق وجودشان آرزوی روشنایی را در سر میپروراندند، به تماشای این صحنه هولناک ایستاده بودند...
او ناجی نبردهای ناعادلانه است، زمانی که ظلم و ستم بر لشکر ضعیفتر چیره میشود و شمشیرها به جای نبرد عادلانه، به دنبال ارضای روح سیاهی و سادیسمی جویانه هستند. زمانی که در میدان نبرد، مظلومکشی نه از روی اصول جنگ، بلکه از روی پلیدی و سادیسمی جنونآمیز رخ میدهد، شهسوار نبرد ظهور میکند.
نبرد به شدت بیرحمانه و ناعادلانه بود. هر دو لشکر، ما و دشمن، از تمام ترفندها و تکنیکها استفاده میکردیم: فریب و گریز، نبرد تن به تن، چند به چند، یک به چند. در میانه جنگ بود که خیانت وطنفروش آشکار شد. ما سه فرمانده و دوست بودیم، اما ناگهان دو تن از فرماندهان صمیمی من به لشکر دشمن پیوستند. این دو نفر برای من مانند برادر بودند، از هشت سالگی با هم در یک میدان جنگیده بودیم. برای میهن. دیدنشان در صف دشمن، قلبم را شکست.
من ماندم و بیست جوان، در مقابل سه لشکر کامل، حداقل ۱۲۰ نفر، با تجهیزات و نیروی تازهنفس. درک کردم که فرمانده دشمن نیت دیگری دارد؛ گویا میخواست من را بشکند و به ارضای نفسانی خود برسد. ترس ما را فرا گرفت، اما باید میایستادیم. فهمیدم خیانت و تفکر شومی در کار است، اما نمیدانستم قرار است جلوی بیست جوان بیتجربه، به سلاخی کشیده شویم. ۱۹ نفر از این جوانان هیچ از دنیای تاریک فرماندهان نمیدانستند و فقط آمده بودند برای میهنشان بجنگند.
میدانستم چه باید بکنم. دوستانم با ترک ما، آخرین نشان وفاداریشان را به من دادند. من فریاد زدم: "فلانژ!" نمیخواستم تاریکی بر دل این جوانان نفوذ کند. آنها آرایشی نامناسب گرفتند، هنوز برای این آرایش تمرین کافی نداشتند. صدای خنده سربازان دشمن از دور به گوش میرسید. دوباره فریاد زدم: "فلانژ!" این بار سربازان با جدیت کنار هم ایستادند.
فریاد زدم: "نطق آخر. این بازی شما نیست، این آزمون شماست. شهسوار نبرد، شما را انتخاب کرده است. او به دنبال جانشینی برای خود است و یکی از شما ۱۹ نفر جایگزین او خواهد شد. رعد و برقی از آسمان حرف من را تایید کرد. و کل بازی بسوی من برگشت."
هر ۱۹ سرباز باهوش منظورم را فهمیدند. جنگ آنقدر پلید و ناجوانمردانه نبود که شهسوار خود پا به میدان بگذارد، اما روح شهسوار در میان ما بیست نفر جاری شد. اعتماد به نفس ما بالا رفت و حس کردیم دست بالا را داریم. خنده لشکر مقابل قطع شد.
نویسنده : سهراب خان بدر
بازنویسی با chatgpt و gemeni