Ahmad Reza Soleymani
Ahmad Reza Soleymani
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

آیا فرشته‌ها راست می‌گویند؟

خسته و کوفته از تمرین تئاتر بر می‌گردم. پله‌های برقی ایستگاه مترو من را به پیاده‌رو رسانده و سنگفرش خیس خورده از یک باران نیمه‎‌کاره‌ی پاییزی به سمت ردیف اتوبوس‌های منتظر کنار خیابان هدایتم می‌کند. از بین انبوه آدم‌ها که در تاریک روشن پیاده‌رو ایستاده‌اند به انتظار، سرک می‌کشم و اتوبوس خط بهارستان را پیدا می‌کنم. چندبار معذرت‌خواهی کوتاه و بریده، از میان جمعیت می‌گذراندم و می‌رسم به اتوبوس. سوار می‌شوم. بوی خستگی و کسالت از لباس‌های باران‌خورده‌ی مسافرانی که تک به تک صندلی‌ها را پر کرده‌اند فضای تنگ اتوبوس را پر کرده‌است. گوشه‌ای بین آخرین صندلی مردان و در عقب اتوبوس پیدا می‌کنم. به میله‌ای تکیه می‌دهم و حالا می‌توانم نگاه کوتاهی در فضای کم‌نور بچرخانم. بخش زنانه که صندلی خالی ندارد هیچ، یک سوم صندلی‌های بخش مردانه هم در تصرف خانم‌هاست!

در نگاه اول می‌خواهم روشنفکر باشم و بگویم ایرادی ندارد، خانم‌ها هم انسان‌اند و این وقت روز آن‌ها هم مثل مردها از کار و دانشگاه و... با هزار جور فکر و اضطراب آزاد شده‌اند و این اولین جایگاه آرامش آن‌هاست. بلافاصله شیطانچه‌ی روی آن یکی شانه‌ام با نیزه‌ی سه سرش اشاره‌ای به کتفم می‌کند که: تا حالا به این فکر کرده‌ای اگر یک شب عین همین خانم‌های محترم خسته و درمانده وارد اتوبوس شوی، آیا به تو اجازه می‌دهند به بهانه‌ی نبودن جا در بخش مردانه، روی یکی از صندلی‌های قسمت زنانه بنشینی؟! فرشته‌ی روی آن یکی شانه‌ام حلقه‌ی نورانی روی سرش را برداشت و سمت سر شیطانچه پرتاب کرد تا نتواند بیش از این اغفالم کند. شیطانچه افتاد کف اتوبوس و حلقه‌ی نورانی فرشته مثل بومرنگ برگشت سرجای خودش. نگران سرنوشت شیطانچه‌ام بودم، هرچه نباشد سی و هفت، هشت سال است داریم با هم زندگی می‌کنیم.

صدای جدل کلامی مردی پا به سن گذاشته با دو دختر جوان حواسم را سر جایش- داخل اتوبوس می‌آورد. مرد سوار شده، طبق عرف و قاعده‌ی ادب و وجدان، پسر جوانی صندلی‌اش را به مرد تعارف می‌کند. مرد نمی‌پذیرد و بر می‌گردد به دختران جوان که در صندلی‌های کناری نشسته‌اند و اعتراضش بابت نشستنشان در قسمت مردانه را به آن‌ها اعلام می‌کند. تقریباٌ از همین جاهای بحث است که من هم از دور بیننده‌ام. و خب، دلیل دخترها در نگاه اول منطقی است: در زنانه جا نبود، ما خسته بودیم و اینجا نشستیم.اما پس از رد و بدل شدن دو سه جمله‌ی کوتاه دیگر، دو طرف دعوا شروع به بی‌احترامی به هم کردند و البته قدم اول در این راه را دخترها برداشتند و این باعث اعتراض بقیه مسافران اتوبوس شد که چرا به یک پیرمرد بی‌احترامی می‌کنید.

همانطور که قابل حدس بود ورق ماجرا به ضرر دخترهای جوان برگشت و حتی خانم‌های دیگر در اتوبوس هم به اعتراض دخترها برآمدند: این رفتار شما باعث توهین به همه ما خانم‌ها است. بگذریم که دو دختر از ابتدا که مشغول خوردن پفک بودند، حالا به لیسیدن انگشت‌های شورشان مشغول بودند و گوششان به این حرف‌های از مد افتاده!!! بدهکار نبود.

بلوا و داد و بیداد که تمام شد، یادم افتاد شیطانبچه‌ام افتاده کف اتوبوس و همین که خواستم احوالی ازش بگیرم متوجه شدم همان‌جا روی سطح فلزی پیش پایم ایستاده و دارد با نگاه سرشار از تحقیرش به من نگاه می‌کند:

دیدی حق با من است.

راننده‌ی اتوبوس سلانه سلانه پا در رکاب گذاشت و اتوبوس را با سروصدای زیادی براه انداخت. در مسیر نیم‌ساعته‌ای که در اتوبوس ایستاه نگاه‌ها و رفتار مسافران را می‌پاییدم هیچ صدایی بجز خش خش بسته‌ی پفک دخترها نمی‌آمد، که معلوم نبود این پفک ته دارد یا نه. هرچه می‌خوردند تمام نمی‌شد! پیرمرد بعد از این که چند نگاه غضبناک و سنگین به دخترها کرد به ایستگاه مقصدش نزدیک و قریب بود که پیاده شود. دخترها داشتند نمک کف پوسته‌ی پفک را با انگشت جمع می‌کردند. زن‌ها تقریباً همه، پیاده شده بودند و صندلی‌هایشان خالی بود. در قسمت مردها اما هنوز تعدادی اندک از جمله من ایستاده به سفر ادامه می‌دادیم. هیچ کداممان به فکرش هم نرسید که به بخش زنانه برود و آن‌جا بنشیند.

دخترزناحترام متقابلزندگیفرشته
من به سیب عاشقم... که می‌شود خواندش و نوشتش. که می‌شود برایش آه کشید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید