اگرچه امروزه، اصول داستاننویسی، دستخوش دگرگونیها و فرازونشیبهای خاصی است و بهنظر میرسد که متعهد به هیچگونه توصیه و قاعدهای نیست؛ اما عجیب است که ::شش اصل طلایی چخوف:: هنوز هم برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب و خواندنی، واجب و ضروری به نظر میرسد.
هنوز هم میتوان تازگی و طراوت آنرا، وقتی که رعایت و اجرا شود، حس کرد و به اهمیت آن پی برد.
چخوف با آن دوراندیشی خاص خود، عناصر اصلی و جاودانیِ همهی نظریههای ادبی را یکجا دراین شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است.
🔺اصل یکم:
پرهیز از درازگویی بسیار در مسائل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی
این اصل، ۱۱۵ سال قبل، یعنی درست در زمانهای توسط چخوف ابراز شده است، که آثار ادبی، سرشار از درازگویی بسیار درباره سیاست، اجتماع و مسائل از این دست بود و مخالفت با آن، دوراندیشی و شجاعت فراوانی میطلبید؛ اما چخوف رعایت این مسأله مهم را در سرلوحهی اصول گرانبهایش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند.
او نویسنده را از سخنگفتن در این امور باز نداشته بلکه با هوشمندی، نویسندهی داستان کوتاه را تنها از درازگویی در این امور بازداشته، چون خود با تمام وجود دریافته بود که در داستان کوتاه نمیتوان بهدور از این مسائل بود. نویسنده اگر بخواهد داستانش را برای مردم بنویسد، چهگونه میتواند عناصر مهمی همچون مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی روزگارش را نادیده بگیرد و آنها را به فراموشی عمدی بسپارد؟
چخوف دریافته بود که در این درازگواییهاست که شعارزدگی رخ مینماید و خواننده را از خواندن داستان دلزده میکند. میدید که در همین درازگوییها، داستان کوتاه که به قولی ::حداکثر زندگی در حداقل فضاست:: تبدیل به مقالهای خواهد شد درباره موقعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی یک دوره؛ که خود باید در جایگاه مناسب خود مطرح شود و نه در داستان کوتاه.
به عبارت دیگر، داستان کوتاه واقعی، در اصل برای آن نوشته میشود که موقعیت انسان را در چنین وضعیتهایی به نمایش بگذارد یا علل و انگیزههای فراز و نشیب موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی هر دوره را در ارتباط با شخصیتهای داستانی خود قرار دهد، و نتایج آن را با سادگی هنرمندانه خود، فراروی خواننده بگذارد.
در این روند، نمایش وضعیت آدمها، نباید در مقابل نمایش خود بحران، کم رنگ جلوه داده شود؛ چراکه بحران در اغلب موارد واقعیتی بیرونی است و اکثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز میکند. اما عکسالعمل آدمها در برابر آن، واقعیتی درونی است و هر کس با داشتن روحیهای سالم و برخوردار از بینش منطقی، راههای درست مقابله با آن را میداند. راز ماندگاری هر داستان، دقیقاً در همین نکتهی بهظاهر ساده نهفته است. یعنی رعایت این نکات ظریف است که داستان کوتاه را برای همهی آدمها و همهی زمانها خواندنی می کند.
بهعنوان مثال، پسرکی به نام ::وانکا:: در داستان کوتاهی به همیننام از چخوف، دنیایی را که در آن بهسر میبرد، نمیشناسد و از آن استنباط نادرستی دارد. به قول ::یرمیلوف:: گمان میکند که این دنیا در فکر اوست و همهچیز آن را با درونگرایی کودکانهی خود مینگرد. اما خواننده میداند که در این دنیا هرگز دستی به مهربانی به سوی وانکا دراز نخواهد شد. بین این دو شناخت از جهان و استنباط از واقعیت، تعارضی هست که بر اندوه خواننده می افزاید.
نفس ارسال نامه به نشانی پدربزرگ در یک دهکدهی بینامونشان، سادگی این کودک و استنباط غلط او از جهان را به خوبی میرساند. در دنیای وانکا تنها یک دهکده است و آن هم دهکدهی خودشان است. و تنها یک پدر بزرگ وجود دارد که آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا که در ذهن او، دهکده و پدربزرگ تنها چیزهای مهم و بزرگ این جهان هستند، پس او حق دارد که در درونگراییاش، دنیا را نسبت به خود صمیمی و مهربان بداند و گمان ببرد که جهان به سرنوشت او بیتوجه نیست. وانکا نامهی خود را به دنیایی میفرستد که تخیل کودکانهاش آن را خلق کرده و به صورتی ایدهآل درآورده و یقین دارد که این دنیا، پاسخ او را خواهد داد. میاندیشد که میتواند از ژرفنای باورنکردنی و وحشتبار خود، به دنیای آکنده از مهربانی و صمیمیت بازگردد.
پایان این داستان، قدرت شگفتآور چخوف را در استفاده از یک داستان کوتاه برای آفرینش و تصویرکردن ابعاد عمیق زندگی، که به ناگزیر با واقعیت عینی پیوند نزدیک دارد، نشان میدهد.
چخوف در این داستان کوتاه، بدون آن که دربارهی مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دورهی خود اظهارنظر کند، واقعیت عریان آن را در قالب یک داستان کوتاه، چنان بیرحمانه و صریح ابراز کرده که خوانندهی داستان متحیر میشود. این تحیر بعد از خواندن دوبارهی داستان، به تحسین بدل میشود؛ چراکه چخوف هرگز آن واقعیت عریان را به صراحت ابراز نکرده و بر بیرحمیاش، پای نفشرده و آنرا فریاد نزده؛ اما همگان تلخیاش را احساس میکنند.