بعضی فیلمها، بیشتر شبیه ادبیاتاند تا سینما. این فیلمها فارغ از فیلمنامه، دست دوستی عمیقی بر گردن داستان میاندازند و تجربهی دیدن را به خواندن نزدیکتر میکنند.
فیلم aftesun اولین ساختهی بلند کارگردانش شارلوت ولز، مثل خواندن چند صفحه از دفترچهی خاطرات دختر نوجوانی ست که پس از بیستسال به سراغ خاطرهای از یک سفر تابستانی با پدرش -شاید آخرین خاطرهی مشترکشان- مخاطب را صحنه به صحنه با یادآوری لحظاتی همراه میکند که انگار چیزی در آنها گمشده، پرسشهایی که بیپاسخ مانده و حالا زن سیساله در پی یافتن آنها در یازدهسالگیاش است. روایت فیلم بر پایهی پرسش بنیادین روایت که «همهچیز خوب بود، تا اینکه...»، بنا نمیشود، بلکه راوی را جایی در آینده نمایش میدهد و تلاش میکند روایت را از جستوجوی در گذشته، بیرون بکشد.
فیلم در بیان مینیمالیستی خود، پر از جزییات مهم است تا در واگویی لحظههایی که دختر نوجوان تحتتأثیر آنها، بیستسال بعدش را زندگی کرده، برخلاف سینمای موج نوی فرانسه، نه با دیالوگهای طولانی در پس زمینهای بیصدا، که در قابهایی بهشدت کنشمند و با تمپوی بالا، ما را همراه تعطیلات تابستانی دختر و پدری کند که هرکدام در مرز مشترکات بین خودشان، تلاش میکنند تا دیگری را محافظت کرده و در دنیای دیگری، نقشی ماندگار از خود به جا بگذارند.
دنیای فیلم به درستی تصویری از افسردگی را نمایش میدهد که از کودکی با آدمهای داستان بوده و هرکدام از شخصیتهای پدر و دختر روایت، سعی میکنند تا پشت نقشهای حمایتگرانهشان، مخفی شوند تا دیگری را آزار ندهند. در یکیدوجایی که دختر فیلم در زمان حال با پدرش در گذشته، دیدار ذهنی برقرار میکند، تصاویر آنقدر کوتاه و مبهم هستند که انگار همانجور که در واقعیت ما خاطراتمان را بهیاد میآوریم، فقط برای فیلمساز این مهم بوده که بگوید آدمها شاید روزی از زندگی فیزیکی ما بروند ولی یادشان تا همیشه با ما همراه است.
دنیای دختر نوجوان در مقابله با دنیای بزرگسالانهای که در پیش رو دارد ، در تعارضی بیپاسخ میماند تا بیستسال بعد او بهدنبال پدری باشد که در لایهی زمان حال فیلم، غایب است. این تعارض درست مثل احساس تنهایی برآمده از دنیای بیشناخت امروز، بحران هویتی را نشان میدهد که سختترین مشکل امروز آدمها ست. پدر یکی-دو جا شکست پیچیدهای در رابطه با دخترش تجربه میکند که در پایان دختر را وا میدارد تا او را همانجا در ذهن شلوغش نگه دارد به زندگی امروزش ادامه دهد.
فیلم با صدای عقب-جلو شدن فیلم در یک دوربین فیلمبرداری خانگی آغاز میشود تا سرگشتگی زن که سایهاش روی صفحهی تلویزیون، ما را از روزهای سیاه او آشنا میکند آغاز و با بازگشت پدر به ذهن دخترش تمام میشود، تا انگار ما بفهمیم فیلمساز تمام حرفش این است:
اگر آدمها از کنار ما رفتند ولی، ذهن ما قدرت بازسازی آنها را دارد. با این احوال همیشه دلمان میخواهد آدمهای زندگیمان تا آنجا که حقیقی هستند ، در تخیلاتمان، آنی باشند که دوست داشتیم باشند، نه آنچه شدند.