ویرگول
ورودثبت نام
Ahmad Reza Soleymani
Ahmad Reza Soleymani
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شیخِ مسموم

آورده‌اند که در روزگاری نه‌چندان بعید، در جایی نه‌چندان غریب، در ایّام ماه صیام، مردی نزد پیرزنی از اقاربش رفت بهر کاری. کار که به سامان رسید و گاه وداع شد، پیرزن درآمد به مرد که: « وقت افطار نزدیک است. تو را شیخ‌ترینِ خود می‌دانیم. پس دعای خیر برای ما را از یاد نبر».
مرد در دم خود را به زمین کوبانید و در پاسخ شگفتیِ پیرزن بانگ برآورد که: «من چگونه شیخی هستم نزد شما که از پس وسوسه‌های نَفْس خود بر نیایم. شیخِ مسموم به سمّ ِ نَفْس، همان مُردن بِه».

دعاشیخخودشناسینمایشنامه نویسالف ر سلیمانی
من به سیب عاشقم... که می‌شود خواندش و نوشتش. که می‌شود برایش آه کشید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید