آوردهاند که در روزگاری نهچندان بعید، در جایی نهچندان غریب، در ایّام ماه صیام، مردی نزد پیرزنی از اقاربش رفت بهر کاری. کار که به سامان رسید و گاه وداع شد، پیرزن درآمد به مرد که: « وقت افطار نزدیک است. تو را شیخترینِ خود میدانیم. پس دعای خیر برای ما را از یاد نبر».
مرد در دم خود را به زمین کوبانید و در پاسخ شگفتیِ پیرزن بانگ برآورد که: «من چگونه شیخی هستم نزد شما که از پس وسوسههای نَفْس خود بر نیایم. شیخِ مسموم به سمّ ِ نَفْس، همان مُردن بِه».