مقابله با مشکل اصلی داستان، مهمترین وظیفهی شخصیتهایی است که مخاطب به آنها اهمیت میدهد و با آنها همذاتپنداری میکند. اگر این مشکل حل نشود، زندگی برای آنها بهطور غیرقابلتصوری بدتر از قبل خواهد شد و چیزی در شرایط زندگی آنها در معرض خطر قرار میگیرد. اگر از پس این مشکل بربیایند، همهچیز بسیار بهتر از زندگی اکنون آنها رقم خواهد خورد و گویی با حل مشکل و برطرف شدن درگیری داستان، همهی داستان درست میشود. در طی عبور از این چالش ممکن است شخصیتها بهطور کاملن محسوسی دچار تغییرهای چشمگیری شوند.
۵. دگرگونشدگی
اگر شخصیت اصلی قابل همذاتپنداریای داشته باشیم که به روشی باورپذیر و بکر او را مجازات کنیم، در مسیری درست قرار گرفتهایم؛ اما اگر چیزی که شخصیت اصلی سعی در دستیابی به آن دارد به اندازهی کافی مهم نباشد، ممکن است مخاطب همچنان اهمیتی قایل نشود. برای رسیدن به همهی اینها باید دلیلی وجود داشته باشد؛ دلیلی که ارزش این سفر را داشته باشد.
اغلب داستانها در تمام ژانرها دربارهی موقعیتهای گستردهی تغییر در زندگی هستند؛ نبردهایی برای یکبار در زندگی که همهچیز را تغییر میدهد؛ هم تغییری در بیرون که موقعیتهای مهم زندگی شخصیت را تغییر میدهد و هم تغییری در درون که در آن نگرشها و احساس شخصیت اصلی به زندگی و به خودش تغییر میکند. در بهترین داستانها درست همانند زندگی واقعی، زندگی شخصیتها در هر دو بعد تغییر میکنند.
اما آنچه مهمتر بهنظر میرسد، تغییر در بیرون است. زیرا کاوش و نشاندادن تغییرات درونی بسیار سختتر است. آنچه در ابتدا نظر مخاطب را جلب میکند، سطح اهمیت رسیدن به هدفهای بیرونی برای شخصیت اصلی یا قهرمان داستان است. حالا چه این هدف در یک رابطه باشد و چه در بهدستآوردن سلامتی یا داشتن زندگی شاد برای خودش یا برای کسی که از طرفش میجنگد.
در بیشتر ایدههای موفق، شخصیت اصلی که در ابتدای داستان زندگیاش برحسب چیزی محدود شده، در انتها با رشد و دگرگونیای که براثر چالش داستان در او بوجود میآید، از آن محدودیت هم رها میشود. شخصیتها به خواست خودشان درون خود را زیر سوال نمیبرند یا تغییر نمیدهند. آنها فقط وقتی این کار را میکنند که چارهی دیگری نداشته باشند. آنها سعی میکنند بدون تغییر درونی به درگیری داستان نزدیک شوند؛ اما این کار راه به جایی نمیبرد. بنابراین، معمولن شاهد شکستهای آنها هستیم، تا جایی که همهچیز ناامیدکننده بهنظر میرسد.