[اوّلی از ریسمانی بلند، ضخیم و سیاه، بالای گودالی عمیق، از پا آویخته است. دوّمی، مشعلی روشن در دست، بالای گودال در کنار اوّلی ایستاده است. حین صحبت، مشعل را به ریسمان نزدیک و دور میکند].
دوّمی: [خونسرد] میدونستی عشق سهتا دلیل بیشتر نداره؟!
اوّلی: [سکوت]
دوّمی: سهتا دلیل که ما بهخاطر هیچکدومش عاشق نمیشیم.
اوّلی: [سکوت]
دوّمی: عشق، یا بهخاطر پوله... یا بهخاطر شهوت... یا بهخاطر...
[سکوت طولانی. اوّلی بیتابی میکند].
دوّمی: دلیل سوّم رو هنوز مطمئن نیستم... شاید بعدَن بهت گفتم...
[در لحظه، ریسمان که از آتش سوخته و لاغر شده، پاره میشود. اوّلی با سکوت به گودال میافتد و ناپدید میشود].
دوّمی: این بارَم نشد. [با مشعل در تاریکی گم میشود. صحنه آرام آرام میمیرد].