نمیدانم اگر رفتن دلخراش کیومرث پوراحمد، آنجور که اتفاق افتاد نبود، این یادداشت چه رنگ و بویی داشت.
گاهی آدم خسته میشود از بس حرف میزند ولی به گوش کسی فرو نمیرود. اینوقتها ست که پیش خودت میگویی برای بار آخر میگویم؛ شنیدند که هیچ، امر هم شنیدند که... بعد شروع میکنی به تندتند تکرار کردن حرفهای هزاربار زده و یکبار نشنیدهات، گفتن حرفهایی که مهماند ولی از بس تکرار شده، مثل تاروپود قالی کاشان، که نقش بینظیری را برخود دارند ولی کسی نمیبیندشان، دیده نمیشوند. بدیاش اینکه این حرفها چون برای خودت بدیهی و تکراریاند، حوصلهی پرداخت ظریف کلامی را برای بیانشان نداری. فقط میخواهی بگویی ولی، غافلی از اینکه شنوندهات از نقد مستقیم بیزار است؛ چهرسد به اینکه حرفهات بوی نصیحت هم بگیرد.
پوراحمد در آخرین فیلمی که توانست بسازد، انگار درست در همین تجربه بهسر میبرد. تجربهی بیحوصلگی برآمده از شندیده نشدنها. تجربهی گفتن و «رفتن».
از اینرو نمیدانم حالا نقد کردن و تحلیل این فیلم، فایدهای هم دارد یا نه؟!
بله؛ فیلم پس از «ایده»ی اولیهی فیلمنامهش، تمام شده است و دیگر هیچ حرفی نه در تکنیک و نه در محتوا ندارد. حتا قاببندی دوربین و انتخاب زوایا، پر از اشکال است. بگذریم از پسوپیش بودن صحنهها در دکوپاژ و تدوین. بگذریم از تصویرسازیهای بیجان فیلمنامه و شخصیتهای نیمبند و بیپشتوانه و بگذریم از....
بله؛ دارم از فیلمی اینجور حرف میزنم که کارگردانش، روایت را خوب میشناخت، قصه تعریف کردن با دوربین را بلد بود، میتوانست فیلمی بسازد که دو-سوماش توی یک آپارتمان و با یک شخصیت، روبهروی قاب صحنه میگذشت و چه و چه، که تمام آدمهایی که سینما را میشناسند به توانش معترفاند.
و حالا یک پرسش پس از رفتنی دلخراش:
ما با این آدم چه کردیم؟ ما با سینمای کیومرث پوراحمد چه کردیم؟
ما با این آدمها چه میکنیم؟ ما با سینمای خودمان چه میکنیم؟