اتاق من توی خونهی پدری، یه تراس کوچیک ۲ در ۳ داشت. یه نردهی سفید تقریبا کوتاه، تا یه ذره بالاتر از کمر یه آدم ۱۷۰ سانتی که مانع سقوطت از ارتفاع تقریبا ۱۲ متری میشد. یه صبح زمستونی بود، هوای ابری و گرفته و بارونی ، از اون هواها که نمیتونی از توی جات تکون بخوری، در اتاقم باز بود و وایساده بودم وسط اتاق، نمیدونم داشتم چی کار میکردم اما با صدای قدمهایی که میومد به سمت اتاق برگشتم و به ورودی نگاه کردم. بابام اومده بود توی اتاق و داشت بهم نگاه میکرد. مستقیم خیره شده بود به چشمام.
نمیدونم تا حالا کسی که امید توی نگاهش مرده رو دیدین یا نه، اما یه خاموشی عجیبی توی چشم این آدما قابل دیدنه، یه چیزی انگار تو نگاهشون کشته شده و عاری از هر گونه احساسیه این نگاه کردن. من توی زندگیم دو بار با این نگاه روبهرو شدم و اونقدر ترسناک بوده واسم که حتی به یاد آوردنشون باعث میشه یه لحظه تنفسم متوقف بشه. خلا نبودن هیچ درخششی توی چشم، باعث میشه دیگه دلت نخواد اون آدم رو ببینی.
برگردیم به بابام، وایساده بودم وسط اتاق که اومد تو و خیره شد بهم. توی نگاهش مطلقا هیچ امیدی نبود. یه سیاهی ویران کننده به جای چشمای همیشه پر امیدش بهم نگاه میکرد.
بدون اینکه حرفی بهم بزنه، با قدمایی سنگین و بدون صدا آروم رفت سمت بالکن اتاق. چیزی که داشتم میدیدم قامت خمیده بابام بود توی یه بکگراند خاکستری از تهران کثیف که بارون با سرعت داره میباره. در بالکن رو باز کرد، بدون اینکه حتی یه نگاه به پشت سرش بندازه رسید دم همون نردههای سفید تقریبا کوتاهی که سالها مارو از پرت شدن محافظت میکرد. انگار که در حال پیادهروی روزانه بود، بدون حتی لحظهای مکث کردن، انگار میلیونها بار این کار روی توی ذهنش تصور کرده بود، دستش رو گذاشت لبهی نرده یکی از پاهاش رو آورد بالا گذاشت لبهی نرده و بدون اینکه حتی سعی کنه سرپا وایسه پرید پایین.
خشکم زده بود، انگار با میخ منو چسبونده بودن به زمین، حتی وحشت هم نکرده بودم و این همه چیز رو عجیبتر میکرد. فقط خیره شده بودم به فضایی که تا چند لحظه پیش قامت بابام رو توی اون قاب میدیدم و الان انگار که اون خلایی که توی چشماش بود، پخش شده بود و فضای اطراف بالکن رو آروم آروم پر میکرد. بارون با سرعت میبارید، درختا تکون میخوردن و من همچنان وسط اتاق وایساده بودم، بدون هیچ حرکتی. نمیدونم شاید فکر میکردم حرکت کردن باعث میشه همه چی شکل واقعیت به خودش بگیره. احساس میکردم اگه تکون نخورم، چیزی نگم، صدایی از خودم در نیارم میتونم بدون گذر زمان تا ابد توی همون وضعیت بمونم و واقعیت رو انکار کنم. صدای عقربه ثانیهشمار رو میشنیدم که داره فرار میکنه، انگار هر تیکی که میکرد یه بار تو گوشم میگفت واقعیت یه چیز دیگس اما من همچنان بدون هیچ حسی، خالی از هر احساسی، وایساده بودم وسط اتاق.
این چیزی که نوشتم، یکی از خوابام بود،اما اونقد همه چیزش به واقعیت نزدیک بود که حتی بیحسی اون لحظههارو به شکل تجربه با خودم دارم. وقتی بیدار شدم و زنگ زدم به بابام با اینکه میدونستم هیچ اتفاقی نیوفتاده و بابام حالش خوبه، انگار خیالم راحت شد.