به بهانهی حملهی هوایی اسرائیل و فلسطین به هم، دلم خواست از یه چیزی شبیه به تجربهی جنگ بنویسیم تا شاید یه مقدار کمی از رنجی که جنگ صرفا و صرفا و صرفا برای مردم عادی ایجاد میکنه رو درک کنید. جنگ زندگیهارو برای مدت طولانی ویران می کنه، تمام معایب جنگ فقط و فقط برای مردم عادی میمونه و اون آدمهایی که این جنگ رو شروع کرد، بهتر بخونید قدرتها، هیچ گزندیرو تجربه نمیکنن. این یک بازی باخت-باخت برای نیروهای نظامی هر دو طرف بوده و خواهد بود.
داستان من از اونجایی شروع میشه که رسیدم آبادان، با سه تا از دوستای ابادانی-خرمشهریم داشتیم شهر رو می چرخیدیم و از اونجایی که بچهها میدونن من عاشق عکاسی جنگم، یکیشون پیشنهاد داد که بریم مینوشهر. استقبال کردم و گفتم بریم.
به تاریخ بهمن ۱۳۹۷ از خرمشهر راه افتادیم به سمت آبادان و بعدم مینوشهر. توصیف فضای شهری آبادن و خرمشهر رو می ذارم کنار و بهش اشارهای نمی کنم، هرچند این دوتا شهر هم سایهی سنگینی از ۳۰ سال گذشته رو روی خودشون دارن. مینو شهر، یکی از شهرهای مرزی ایرانه که با اروندرود از عراق جدا می شه. مینوشهر چطور به آبادان راه داره؟ مینو شهر یه جزیرس که با دوتا پل (اگر تعدادش رو اشتباه نکنم) به آبادان وصل می شه. فضای شهری آبادان با همهی مشکلاتش توی دهه ۹۰ شمسی داره می گذره، ماشینها، مدل آدمها، فضای شهری و ... اما قصه از جایی شروع می شه که از روی پل گذر کردیم و وارد مینو شهر شدیم. من جلو نشسته بودم و داشتم با بهت و حیرت بلواری که واردش شدیم رو نگاه میکردم. اگر مستندی از سالهای جنگ که نشون دهنده وضعیت شهرها بوده دیده باشید، من داشتم اون مستند رو به صورت زنده تو مینوشهر می دیدم. اولین چیزی که از ذهنم رد شد، این بود که توی مینوشهر زمان دقیقا توی سالهای جنگ ایستاده. توی کل زمانی که من توی مینو شهر بودم، تقریبا ۱ دونه پراید دیدیم. اگر اون پراید رو هم نادیده گرفته بودم هیچ تفاوتی با دهه ۶۰ و سالهای جنگ نمیکرد. جلوتر رفتیم، از لایهی اول شهر که میدون اصلی بود گذشتیم، مغازههای خلوت، آدمها نشسته دم مغازهها، سر میدون، سر کوچه و ... همه بدون استثنا نگاه ماشین ما می کردن، دقیقا حس مسافر زمان رو داشتم که برگشته به دهها سال عقبتر. توی تمام این مدت، رد گلولهها رو روی تن ساختمونها به وضوح میشد نگاه و دنبال کرد. رسیدیم به یه بخشی از شهر که زمین باز بیشتر و خونهها کمتر شده بود. اینجا بافت خونهها کاملا نشون می داد که از زمان جنگ تا الان هیچ دستی نخورده، همچنان رد گلولهها رو می تونستی ببینی، خلوتی خیابون عجیبترین چیزی بود که می شد لمس کرد. رسیدیم به یه بلوک سیمانی ته بلوار، پیاده شدیم از ماشین و رفتیم سمت بلوکها. دوستم رو کرد بهم و گفت اونطرف رودخونه رو ببین، نگاه کردم، گفت اونجا عراقه و من نزدیکترین برخوردم رو با مرز عراق حس کردم.
توی راه برگشت، چشمم خورد به یه پیرزن که توی یه کوچهی فرعی نشسته بود دم یه خونه تقریبا متروکه, مهمترین چیزی که حس کردم، نگاههای جستجوگر پیرزن بود. من شاید کلا ۱۵ ثانیه هم باهاش چشم تو چشم نشدم، اما از لحظهای که از اونطرف بلوار دیدمش، تا لحظهای رفتم تو کوچه و جلوش رد شدم ناخودآگاه این فکر توی سرم بود: این پیرزن داشت انتظار میکشید، نگاهش به سر کوچه بود و آروم داشت سیگارش رو میکشید. انگار منتظر از دست رفتهای بود، فرزندی، همسری یا برادری که توی سالهای جنگ از دست داده بود. انگار چشم انتظار بود تا یک هیکل آشنا از خم کوچه قدمزنان به سمتش بره و این پیرزن دوباره لبخند بزنه.
من توی نگاه اون پیرزن ویرانی جنگرو دوباره تجربه کردم.