وقتی به گذشته نگاه می کنم، شاید باور اینکه توی این سن اینجا باشم، برای خود اون موقعم هم غیر قابل تصور بوده. زمانی که ۱۸ ساله بودم، فکر می کردم ۲۵ سالگی دیگه انتهای جهان می تونه باشه واسم، همهی کارهایی که باید می کردم رو کردم و الان دیگه شروع می کنم طوری که دوس دارم زندگی کردن. اما واقعیت شکل دیگهایی داشت و با بی رحمی تمام بهم فهموند که نه، ۲۵ سالگی هم یه چیزی شبیه به ۱۸ سالگیه، اما با میزان دغدغه بیشتر. حالا تو این لحظه که بیست و چند سالمه دیگه با یه جدیت خاص مطمئنم که سی و چند سالگیم هم با همین سیستم ادامه پیدا می کنه و هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته. حالا همهی این فرضیات رو به اضافه این موضوع که ما قرار نیست تو زندگیمون هیچ انتخابی داشته باشیم و صرفا یک خط داستانی تعریف شده داریم بذارید کنار هم، چرا واقعا داریم زندگی رو اینطوری جدی ادامه می دیم؟ یه بازه زمانی طولانی نشستیم دور هم و بحث کردیم ، با نظریات مختلف و دیدگاهای مختلف، اما در انتها هیچکدوممون نتونستیم هیچ مدل دیگه ایی برای کارکرد دنیا متصور بشیم همه چیز ثبت شده و ما صرفا روی اون خط داستانی داریم جلو می ریم و هیچ اختیاری هم از خودمون نداریم. وحشتناکه. باعث می شه آدم مثل سگ بترسه از این ساز و کار. اما کاری هم ازمون بر نمیاد. ما گیر کردیم توی این شبیه ساز زندگی، اگه اسمش رو بذارید زندگی.