احسان عبدی پور یه پادکست داره که اسمش رو یادم نمیاد، اما داره از یه زن و شوهری صحبت می کنه که قراره چند روز دیگه جدا بشن از هم و قرار می ذارن که این چند روز تا جدا شدنشون رو با هم "زندگی" کنن. من و اون هم تصمیم گرفتیم همش ۵ روز با هم زندگی کنیم، آخر هفته ببینیم این ۵ روز چطور گذشته و آیا قراره هفتهی بعد هم ۵ روز رو داشته باشیم یا نه. یه جور شیدایی و دیوانگی. داشتم لابهلای تکستهایی که بهم دادیم دنبال یه نوشتهای که واسش فرستاده بودم می گشتم، یهو به خودم اومدم دیدم دارم تکستهایی که داده بودیم به هم رو می خونم. اینقد همه چیز سورئال و غیر طبیعی بود که یهو خودمم جا خوردم از اتفاقاتی که با سرعت سرسام آور افتاده بود و وقتی بهش فکر میکنم حتی خودمم پنیک می کنم، چه برسه به اون بندهی خدا. آخر هر هفته از هم می پرسیدیم که ۵ روز چطور گذشت؟ با هم راجبش حرف می زدیم، الان که نگاه میکنم لابهلای همهی دیوانگیمون، دوبار اخطار داده بود که سرعت پیشرفتمون خیلی ترسناکه، اما اینقدر نورانی بود، وقتی بهش خیره میشدم دیگه چیزی رو در حاشیهی حضورش نمیدیدم. یه جایی توی صبحتمون بهم گفت " دارم آب می شم، مثل یخای قطبی، مراقب باش" من جدی نگرفتم و گذشتم. اما الان در همین لحظه وقتی نگاه می کنم، شدم شبیه رابینسون کروزوئه وسط ناکجاآباد در که معرض غرق شدن بودم، اما یه ساحل دور افتاده منرو از مرگ حتمی نجات داده و به جایی رسونده که قراره برای ابدیت تنها بمونم. اون دیوانگی، اون شیدایی گذشت، ردپاش فکر می کنم تا همیشه به جا بمونه، تجربهی زیست مشترکی که باهم داشتیم شاید واقعا فرای تجربیات بخش وسیعی از آدمها بوده. خوشحالم که تجربش کردم، هرچند کوتاه. خوشحالم که راه رفتم و با صدای بلند خوندم " چه خِندت، میون فال قهوههام قِشنگه" تا همهی ادمای دورم از شادی من سهمی برده باشن. یا حتی خوشحالم که توی سگ سرمای زمستون ۵۰ دقیقه پیاده قدم زدیم و سر هر چهارراه گفتیم چهارراه بعدی بریم خونه، اما باز نمیرفتیم.
اما، اینقدر این بخش از زندگیم یهو جدا از من افتاده، انگار من تجربهاش نکردم، اما از نزدیک شاهد لمسش بودم. فقط یک بیننده خاموش.