ناتوان بودن، مساله این است. بعد از گذشت سالها از یک رابطهی مریض که داشتم ( البته اگه بشه اسمش رو گذاشت رابطه ) امروز که از خواب بیدار شدم، دیدم تکست داده. تقریبا بعد از ۳ ۴ سال، حتی همون لحظه ایی که اسمش رو روی نوتیفیکیشن گوشیم دیدم هم ضربان قلبم چسبیده بود به سقف. تا قبل از اینکه تکست روباز کنم همهی خاطراتم رو یکبار دیگه زندگی کردم. همهی مسافرت هایی که کنارش نبودم اما حضور داشتم و همهی بالا پایین های زندگیمون. اما هدف حرفم الان مرور اون خاطرات نیست، وقتی که تکستش رو باز کردم و با سلام احوالپرسی ادامه دادیم و از این حرفای روتین زدیم. بالاخره ازش پرسیدم که چی شده یاد من افتاده بعد این همه مدت و تعریف کرد که فردا شب داره از ایران می ره. من درگیر خاطرات و احساسات متضاد شدیدی شدم. تنفرم ازش و حس علاقهی شدیدی که بهش دارم باعث شده بود نتونم خودم رو درست کنترل کنم. پیشنهاد داد که امشب هم دیگه رو ببینیم. واقعا اگر توی حالت عادی بودم هیچ وقت قبول نمی کردم که دوباره ببینمش چون تحمل کردنش واقعا خارج از توانم بود، اما در کمال ناباوری انگار یک نفر دیگه به جای من تصمیم گرفته، دیدم که خودم جواب دادم بهش که باشه، چه ساعتی؟
حالا چرا دارم اینارو می گم؟ دلیل اصلیش کنترل کردن میزان استرسم از اون آدمه. دلیل دیگش اینه که نوشتهی من باعث می شه این اتفاق بیشتر رنگ واقعیت به خودش بگیره و بتونم از جنبه های مختلف بررسیش کنم. مثلا همین الان دارم فکر می کنم اگر امشب ببینمش و همهی احساسات و حس های قدیمیم برگرده با نبودنش و عدم دسترسیم بهش چی کار باید بکنم؟ یا اگر ببینمش و اونقدر ازش عصبانی باشم که آخرین شب ایران موندش رو به گه بکشم آیا با عذاب وجدانش کنار میام؟ همه چیز با کمتر از ۱۰ تا تکست طوری ریخته بهم که نمی دونم و نمی تونم جمعش کنم.