امروز موقع پیاده روی چتر رو برنداشتم . از سر صبح کوه ها با ابرها پوشونده شده بودن ولی زمین خیس نشده بود . دیرتراز همیشه بود ولی آخر، درمقابل تنبلی که طبق معمول صبح ها بیدار میشه ، ایستادم و حاضر شدم . برای اخرین بار به بیرون نگاه کردم . این دفعه زمین خیس بود ! بهانه ی جدید برای منصرف شدن پیدا کرده بودم ولی از طرفی خوش حال بودم ؛ معمولا که با خانواده بیرون میریم ، مجبورم زیاد لباس بپوشیم تا مامان خیالش راحت باشه ولی خب اینبار خودم بودم و خودم . بهترین زمان بود برای حس کردن بارون .
راه افتادم . ازهمون دقایق اول ، با گرم تر شدن نفس و تند تر شدن قدم هام ، مهی آروم آروم روی شیشه عینکم - طبق معمول بخاطر ماسک – درست شد . و من هم در تلاش اینکه روبه رو ببینم چشم هام رو میچرخوندم یا عینک رو جابجا میکردم چون ایده برداشتن عینک اصلا خوب نیست .
دفعه قبل ، همون روزای اول بارونی امسال ، عینکم روبرداشتم و به حرکت ادامه دادم . درحالیکه حسی مثل غرق شدن در آب رو داشتم و سعی میکردم در اون زیر هوایی بیابم و اجسام رو به درستی ببینم، دقایقی بعدش ، پام به یه میله که پنج سانت بی دلیل از زمین پیاده روی پارک بیرون زده بود ، با دو دست افتادم به روی زمین . میتونیم الان کلی به اینکه اینجا هیچکس کارشو درست انجام نمیده بپردازیم ولی من اصلا دوست ندارم اعصاب کسی رو خراب کنم . برگردیم به داستان . پس عینک برداشتن اصلا راه درستی نیست .
سالها قبل یکی از اشنایانم از عینک زدن خجالت میکشید . شاید یکبار مسخره شده بود ، نمیدونم . ولی یادمه که نشستم و عینک خودم رو کشیدم و در اینستاگرام پست کردم و زیرش نوشتم :
اما اینجا اعتراف باید بکنم که خودم اصلا دوست ندارم پیش دوستام ، بی عینک باشم . توی دبستان دوستی داشتم که عینکی بود . بزرگ تر که شدیم ، از دبیرستان ، شروع کرد به لنز زدن . ولی من هیچ وقت به چشم هاش عادت نکردم . حس خوبی نداشتم .حس روبه رویی با ادم جدیدی رو داشتم . حالا هم از همین میترسم که من پیش اطرافیانم ، همون ادم قدیمی بدون عینک نباشم . اره ، میتونم برم یه پست دیگه بزارم و بگم ادم باید خودش رو اول دوست داشته باشه و به حرف بقیه توجه نکنه .
اخر های مسیر پیاده روی امروز بودم که بارون شدید تر شد . کاملا مانتو و شال سورمه ایم خیس خیس شده بود ، اما عینکم بیشتر جلب توجه میکرد ؛ قطره های درشت بارون ، با سرعت ، داشتن سر میخودن و مه غلیظی هم پشتش نشسته بود . من در اصل داشتم بارون رو میدیدم . بارون واقعی . به صورت تصویری نه صوتی . مثل دوربین توی فیلم ها که گاهی اوقات لکه ای اب روش میوفته . اما صفحه ی تصویر من ، فقط قطره های بارون رو نشون میداد .
یکی از ورزشکارهایی که از سمت مقابل میومد ، به دوستش گفت :«کسایی که زرنگ بودن ، چتر آوردن» - حس میکنم اول به من یه نگاه انداخته بود که بعد این حرف رو زد – بعدش من توی دلم گفتم : « شاید یکی خواسته بارون رو حس کنه »
- به شخصه حس میکردم باید دینم رو به عینکی های دیگه ، بخاطر سختی های کشیدن ، ادا کنم . ( مثل داستان سربازی آقای آرش از رادیو دال)