ویرگول
ورودثبت نام
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

سایه های شهریور

باخودم قرار گذاشته بودم که سی و یکم شهریور به پای غروب خورشیدش بشینم و اگه میتونم بیش تر از یه ساعت بشینم و نگاه کنم . دکتر شکوری توی یکی از ویدئوراه هاش از مشق یک استاد تاریخ هنر گفت ؛ اینکه به بچه ها تکلیف میداده که یکی از اثار نقاشی موزه رو انتخاب کنن و سه تا چهار ساعت بهش چشم بدوزن . همگی تجربه ی مشابهی داشتن و باعث شده درک بخصوصی از جزییات و واقعیت اصلی هنر اون نقاشی بفهمن .

خیلی از این مشق خوشم اومد و خواستم امتحان کنم و گفتم دیدن غروب هم به خوبی اون میتونه باشه . اما دلیل دیگه هم داشت ، سالگرد روز خاصی بود .

یازده سال پیش ، سی و یکم شهریور ماه ، من اولین اسباب کشی خودمون رو تجربه کردم . ( خب پیش از اصل داستان باید اشاره کنم که من در چهار خانه زندگی کردم ؛ اولی را خود به شخصه به یاد ندارم و تنها با عکس های کودکی بازسازی اش کردم ، خانه دوم را خانه کودکی مینامم ، خانه سوم ، خانه ای بود که یازده سال پیش درونش ساکن شدیم و دو سال بعد به ساختمان کنار ، خانه ی چهارم رفتیم ، که من این دو اخر را یکی حساب میکنم چون فرقی باهم نمیکنن .) به قول یکی از دوستان مامان ، ما نقشه شهر را از وسط تا زدیم و راحت از شرق ترین نقطه شهر به غربی ترین منطقه شهر نقل مکان کردیم .

خاطره ی پر رنگی که از آن روز دارم ، لحظه عصر گاهیست ؛ ساعتی پس از ساعت ها رانندگی ، بسته بندی و باز کردن برخی از جعبه ها و چیدمان اتاق . اولین اتاقی که چیده شد ، اتاق من بود ، چون میبایست خودم رو جمع میکردم و برای اولین روز مدرسه ، اولین روز ارشد بودن در مدرسه ابتدایی برای پایه ی پنجم آماده میکردم . روزی که قرار بود دیگر هیچ آشنایی در مدرسه نبینم و هیچ صدا و چهره ای برایم آشنا نباشد . عصر بود و من خسته بودم و روی تخت نشسته بودم و دیوار نگاه میکردم . شاید به اتفاقات و بی حس خودم فکر میکردم اما حس خوب دیدن سایه های غروب شهریور ماه روی دیوار و سقف رو به خوبی یادمه و هر زمان که سایه ها وارد اتاقم میشن ، به یادش میارم .

عصر اون روز ، مراسم جشن خشک و خالی تک نفره ای توسط من ، برای اسباب کشیمان بود . به سختی یک ساعت یکجا نشستم و نتوانستم به هیچ فکر کنم . به هیچ نگاه نکردم . خورشید نامرد هم در لحظه ی ورودم ، به پشت ابرهای ضخیم غرب لغزید و تنها کمی رنگ نارنجی دلنشین نشونمون داد .

برعکس اون عصر ، هرگاه که کسی در خیابان ازم آدرسی میپرسه یا با دوستان و آشنایان در منطقه رانندگی میکنیم و من راه های پیشنهادی خودم رو میگم ، به فکر فرو میرم . اینکه عجب سالهایی گذشت . یازده سال ؛ کل سال های نوجوونیم . شاید گاهی به این فکر میکنم چطور میشه اگه تا اخر همین محل بمونیم ؟ من آیا از این محل میرم ؟ زندگی بزرگسالیم قرار هست در چه منطقه ای شکل بگیره و کوچه های محلیشون از بر بشه ؟ چطور میشه فهمید که آدم ، آدم نقل مکان کردن هست یا آدم موندن ؟ اگه از تجربه ای این منطقه به منطقه شدن ازم بپرسین ، میگم سخت بود ؛ سه یا چند سالی در کودکی خودم افسردگی گرفته بودم و تنها شده بودم . از کنار صد ها دوست رد شده بودم و در یک منطقه تنها مونده بودم . گریه های دلتنگیم رو به خوبی یادمه . اما باز اونها دوران کودکی بودن ، نمیشه برای بزرگسالی براساس اون تصمیم گرفت . در این موضوع من معمولا میگم هر چی بادا باد . نه برای اینکه دوست ندارم تصمیم بگیرم ، بلکه برای اینکه جذابیت زندگی رو در همین میبینم و میدونم که نمیشه باهاش جنگید . باید کنار اومد و بهترین راه حل رو روی اعمال کرد .

این روز های شلوغ هم نشستم و میگم" هر چی بادا باد . هر کی برد ، برد . من اعتقاد خودم رو دارم ، اصول خودم رو دارم ، درستی رو برای خودم معنایی دارم ." همین حرف ها هم نمیتونم بلند بگم و اینجا تنها کنج امنمه. این روز ها آفتاب قشنگی که میبینم ، مسئله خنده داری که میبینم ، به ولاگی اولین روز کاراموزی که نداشتم فکر میکنم ، میگم بذار استوری کنم و یه چیز قشنگ و شاد به چشمانشون بیارم . اما حمله های همه به همدیگه منو میترسونه . این روز ها دعواها و جدایی های زیادی از نزدیکان رو دیدم . موضوعاتی که همیشه بودن و میمونن و عجیب در این هفته ضربه زدن . و برای همین هیچ استوری نمیکنم ، به سمت اینستا نمیرم و سعی میکنم خبر هارو دنبال نکنم . همیشه در وضعیت بینابینی باقی میمونم ؛ هم موافق این سمتم، هم اون سمت . رای همیشه ممتنع میشه و منتظر میشه تا ببینه بقیه چه میگن و کی زور بیشتر داره . همین حرف ها هم کلی حمله میتونه بهش بشه اما من خودم میدونم ، کسی قرار نیست از من مراقبت کنه و اگه خودم اینطور از خودم مراقبت نکنم ، بیش از این نمیتونم ادامه بدم . با تمام اینها هم ، این بی انگیزگی درون رخنه کرده و روز به روز در کنار روزمرگی باید باهاش بجنگم تا بتونم قدم بردارم . قبل تر ها وقتی کاری میکردم ، بقیه میگفتن که چه خوبه که انرژی داری ، انگیزه داری . با خودم میگم شاید گاهی تنها راه انگیزه داشتن و انرژی داشتن ، فکر نکردنه . از روزی که شاید بخونم ، بگردم ، بفهمم ، فکر کنم و تغییر یا تثبیت افکرمو بگم ، میترسم ، با اینکه میدونم نزدیکه .


ای کاش آدما میذاشتن افراد آزادانه نظرشونو بگن. اون وقت دیگه لازم نبود اینجا بنویسم .

شما بذارین .



تاریخ هنردوران کودکیشهریورغروبآزادی
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید