ویرگول
ورودثبت نام
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزندبه جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

چگونه به خط مقدم برگردیم؟

گیاه/ گل اختر - Cannas
گیاه/ گل اختر - Cannas

یکی از محبوب ترین گیاهان فصل های گرم برای من، گیاه اختر هست. گیاهی قدبلند و بی آزار که اگه زمانی دونه ی مروارید شکل سفید و سیاهش جایی جا خوش کنه یا دستی شاخه ای از اون رو بر خاک بزنه، خودش تشکیل خانواده میده. به وقت خواب زمستونی از دیده پنهون میشه و با سرود بهاری در خونه ی قبلی رخ نمایان میکنه. اما حسن و جذابیت اصلی او برای من، به هنگام رویارویی او با خورشید هست؛ پیش از رسیدن نور، شما تنها با چند شاخه ی قدبالا بندِ رنگ کبود، روبه رو هستین. اما به وقت حضور نور، رقصی از زیباترین رنگ ها در درون هر برگ ظاهر میشه. تمامی رنگ های موردعلاقه من. او رنگ ها همیشه در زیر رنگ کبود هستند فقط منتظرند تا نور بر ان ها بتابند. شاید این دلیلی از دلایل علاقه من به او باشد اما این برگ ها حالا برای من نمادی از خاطرات اون دوازده روز شدند.

اولین دیدار من با اختر درحوالی خیابان سئول، زمان پیاده روی برگشت از دانشگاه بود. یک فضای بزرگِ جدول کاری شده در روبه روی یک سلمانی یا یک املاکی_خدا میداند_ که پر از گیاه اختر بود. آنجا اولین دیدار و اولین عکاسی احتمالا اتفاق افتاد و گذشت تا روزی که مامان شاخه ای از جایی برید و بر زمین باغچه دوران بازنشستگیشون زد. حالا هر سال از بهار، اختر میهمان ماست. اما اهمیت اختر و خاطره ی سختی که با تصویری از او شکل گرفت، به داستان رهایی من برمیگردد._ رهایی؟! چه بزرگ خود پنداری / # حال و احوال ما پس از خواندن کتاب ابوالمشاغلِ آقای ابراهیمی_.

مشقِ طراحی یک یادمان از عدالت اجتماعی
مشقِ طراحی یک یادمان از عدالت اجتماعی

پس از جنگ، مقالات و گفتگو های زیادی در رابطه با روان و اتفاقی که بر ما افتاد و تجربه ای که از سر گذروندیم، دنبال کردم. یک اتفاقات و دگرگونی جمعی بر ما اتفاق افتاده بود اما هرچند که گذشت حس کردم که تغییراتی که درونم باعث جابجایی و توقف اضطراری شده همسو و یک شکل با دیگران نیست_ باز چه خود نزدیک بینی در این گفتار حس میشه اما در واقع باور دارم اینطور نیست که دیده میشود_ درست درزمانی که در ذهنم میگذشت که" این آدم ها همان آدم های قدیمی هستند، هیچ تغییر نکردند" و هیچ تغییری در رفتار و بیان افکارشون نمیدیدم، در همان لحظه دیگری در ذهنم میگفت " که مگر خودت که باور داری که آدم قبلی نیستی در برخورد با بقیه چه تغییری کردی؟ چرا هیچ کس متوجه نشده و چیزی نگفته؟" حرف حق را چه پاسخ میتوان داد ؟ هر لحظه با خودم تکرار میکردم که ادم دیگری شدم؛ کارهای قبلی را نمیکنم و بیشتر وقت به تلف میگذرانم و پول راحت تر خرج میکنم و ... و فکر میکردم از علائم تجربه بی پناهی و بی ارزش شدن همه چیزه اما نبود. شاید هم بود اما نه تماما.

هرچقدر بیشتر فکر کردم، علتِ هر یک از واکنش های فکری و رفتاریم به تجربه ی نزدیکی پیش از جمعه صبح 23 خرداد بود. به خاطر آوردم که من یکی از فشرده ترین دوران کاری و بیشترین فشار های روانی کاری و شخصی رو تجربه میکردم؛ استعفای همکارم و بیشتر شدن حجم کارهای واحد درست همزمان با در دست داشتن چند پروژه ی مهم در سرکار بدون هیچ نظارت و راهنمایی از کسی، فشار شروع فصل جدید پادکست و انتشار دو اپیزود پادکست در ماه و برنامه ریزی ها و ضبط ها و بارِ ادیت هر قسمت در کنارِ تنش های روانی و هم مسیر نبودن اعضای گروه، برنامه ریزی و همکاری برای برگزاری یک جشن هزار نفره ، همکاری برای شرکت در یک مسابقه ی طراحی، شرکت در کلاس های شبانه تخصصی و پروژه ها و مشق های اون در کنار باشگاه رفتن بعد از سرکار، در کنار تمام فشار های خانوادگی و نارضایتی ها از خود. اما حالا میبینم که حجم بار کارهای اون زمان خیلی زیاد بود. به یادم هم آوردم که چقدر خسته و ناراضی بودم و مدام به کنسل کردن همه چیز فکر میکردم. به زیرپا گرفتن و پشت پا زدن به همه چیز.

درنهایت _ تا دقیقا الان _ تمام تغییراتی که در درون حس میکنم و گاهی عملی میکنم به دوران قبل از جنگ برمیگردد. علتِ معلول های رفتاری و افکار حاضرم، پدیده ایست به نام Burnout / فرسودگی شغلی که هیچ نتوانستم تاکنون با کسی به اشتراک بگذارم."آخه مگه یک جوان با کمتر از دو سه سال سابقه ی کاری هم میتونه Burnout رو دچار بشه؟" راستش واقعا نمیدونم ، اما علائم و نشونه ها و تغییرات برای من بازگو کننده آن هستند.

بازتصویری از گیاه اختر
بازتصویری از گیاه اختر

در اون دوازده روز، جدا از تجربه ی ؛ انتظار سوت پایان، هر روز پخت و پز و شست و شو و پختن از گرما، من فرصت کردم که دیگه نگران اماده نبودن اپیزود بعدی پادکست، نرسیدن به مدلسازی برای مسابقه طراحی، کارهای ناتمام سرکار و بقیه چیز ها نباشم. فرصت داشته باشم که بی دغدغه کنار خانواده و خاندان بنشینم و در اوج محدودیت وسایل چندین نسخه از طرح برگ اختر را بکشم، برای بیست نفر هر روز سالادشیرازی درست کنم، در حیاط امام زاده ای کوچیک بشینم و بازی فوتبال دایی با پسربچه های غریبه رو ببینم. تمام کارهای معمولی جدا از کار و تقلای از دور عقب نیوفتادن.

و حالا مسئله ی اصلی چگونه برگشتن به دورِ کاروُ بار است. مسئله اینجاست که تمام مسئولیت هایی که باعث شدن که من دچار خستگی بشم، همگی کارهای موردعلاقه من بودن و منطقیست که تمام سلول ها و روح و روانم درخواست داشته باشند که آن وظایف و مسئولیت ها به لیست کارهای روزانه ام برگردند اما حالا اضطراب اصلی، ترس تکرار این چرخه و دوباره رسیدن به این فرسودگی شغلی هست. آگاه هستم که حالا زمان یادگیری از اشتباهات قبل هست اما چگونگی آن نکته ی ماجراست. چگونه تمام کارهای قدیمی که دوست داشتم رو انجام بدم بدون اینکه فروبپاشم. در عین حال از جوانی و بودن در کنار دوستان و خانواده لذت ببرم و پیشرفت شغلی و مهارت در حوزه ی خودم داشته باشم و همچنین بدن و روانم را سالم نگه دارم؟ ایا درآغوش گرفتن مجموع با هم شدنیست؟

این سوال این دورانم خواهد بود.

جنگفشار کاریبرنامه ریزی
۱
۰
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید