تاپیک این قسمت : " من بلد نیستم وقتی حالم بده از دوستام کمک بگیرم"
دو روز استراحت و سخت نگرفتن قوانین این دوره تموم شد و حالا برگشتیم به دور مقاومت. حالا میگم چرا مقاومت.
من نمیدونستم که شهریور ماه مهاجرت های کاری کارمندهاست. از شرکتمون خیلیا رفتن. اما قسمت سخت داستان این بود که افرادی که رفتن از قدیمی های سازمان بودن و همکار هایی که موندن در شوک و شَک بودن. اما بنظرم منطقیه. آدم همون ماه یا سال اولی که جاشو عوض نمیکنه. چند سال میگذره، یاد میگیره و وقتی همه چیز تکراری شد تغییر موقعیت میده.
تمام دوستانِ یکی از همکار های دیوار به دیوارمون در این ماه رفتن. خودش میگه "انگار توی واحد خمپاره خورده." از واحده های دیگه هم رفتن اما باز بچه ها به همکار دیوار به دیوار شوخی میکردن و میگفتن " موقع رد شدن از اتاقا شونت به فلانی نخورده که اونم داره میره ؟ " (:
من در حال پر کردن ماه سومی هستم که به معنای واقعی کارمند شدم. در عین حال یکی از بچه های واحد ما هم اعلام کرده که پایان شهریور میره. «همکار گرامی» آدم خوبی هست. وقتی حرف هاشو کنار هم میذاری، میبینی با وجود تمام سادگی که داره ، سعی در ساخت یه زندگی ساده ی سالم هست. تا خونه پیاده روی میکنه، یه رژیم غذایی سالم متفاوت از همسن هاش با خانومش گرفته، خودشو درگیر بحث های سیاسی یا مذهبی نمیکنه با وجود اینکه دیدگاه متفاوتی نسبت به بچه های دیگه داره. وقتی باهات حرف میزنه، حس میکنی که تمرکز کامل روی حرفات داره با وجود اینکه گاهی فکر میکنم واقعا سرعت فکر کردنش پایینه. حالا چرا میره؟ بقیه میگن " به خاطر غرورش". خودش میگه " کاری که داره میکنه هیچ ربطی به تحصیلاتش نداره." با اینکه رشته هامون یکی نیست، اما موافقم. از مهارت هایی که داره استفاده نمیشه. بخاطر همین میگه که میخواد بره خونه بشینه و کارایی که خیلی وقت بود میخواست انجام بده رو امتحان کنه. توی این چند ماه دیدم که از تکنولوژی های جدید و طرح های نو سر در میاره یا سعی میکنه که باهاشون در ارتباط باشه.
وقتی از انتظارش برای به پایان رسیدن این ماه میگه ، منم حسرت میخورم. منم خیلی منتظرم این ماه تموم بشه اما باز ته ذهنم میدونم که حالا حالا ها پروژه ای که برای خودم ساختم به این زودی ها تموم نمیشه.
امروز روز خیلی سختی رو در سر کار داشتم. کل روز به جز ساعت نهار و ساعت پاک سازی مسخره 5S، از پشت میز بلند نشدم. باید هفت فایل رو کامل میکردم و ارائه میدادم اما در نهایت چهار تا رو تونستم برسم که یکیش نیاز داره شنبه با سرپرست بشینیم ببینیم مشکل تفهیم نامش چیه ، و یکی دیگش هم ضروری نبود. مدیر واحد که کلی سرزنش میکرد. اما بیشتر از اون من از خودم ناامید شدم. پیش از این ، قبلا من خودم رو یه آدم باهوش، خلاق و متمرکز میدونستم اما حالا که در کار کندی عملکرد، سرگیجه در فرایند ها یا اشتباهات از گوشه چشم در رفتنمو میبینم، فقط از خودم ناامید میشم. انگار واقعا خودم رو گم کرده باشم یا دیگه نشناسم.
محله ی ما نقشه ی شطرنجی داره . زمین نسبتا صاف هست به غیر بخش شمالی که به کوه ها متصل میشه و بالا میره، به غیر از اون ، تو وقتی سر یه کوچه می ایستی، تا انتهای ده تا کوچه ی دیگه رو میره. امروز از ایستگاه سرویسمون تا خونه رو پیاده رفتم. مثل اغلب روز ها ، حدود پنجاه دقیقه راهه. من حدود پنج خیابون اصلی و بیست کوچه رو رد میکنم. سعی میکنم از خیابون اصلی نرم و مثل کرم اون بازی قدیمی توی گوشی هر روز از کوچه های متفاوتی میرم. به دلیل وجود کوچه های زیاد، احتمال تکراری بودن مسیر هم کمتره. در سکوت بین خونه های چند طبقه کوتاه راه میرم. گاهی بوی غذا میاد و گاهی بوی کولر و گاهی هم بوی خاک حیاط آب گرفته شده. ادم های کمی در مسیر میبینم. موقع برگشت هوا تاریکه و میتونه این مسیر خطرناک باشه اما جالبه. امروز خونه های عجیبی در مسیر دیدم که فکرشم نمیکردم تیو محلمون باشه. ایده های خوبی میشه برای نمای خونه باغ احتمالی گرفت! گاهی پادکست گوش میدم و گاهی فقط اهنگ. اما آهنگ به این معنا هست که لازم دارم فکر کنم اما هیچ وقت اون جور که باید نمیشه.
همونطور که گفتم روز سختی در سرکار داشتم. دیشب هم مثل روزهای قبل کمتر از شیش ساعت خوابیدم و پنج صبح موقع بیدار شدن، با چشم های در حال سوختن در حال نفرین کردن خودم بودم. هوای الوده و بد بوی شهر و مسیر سر کار، فشار های پایان نامه و پروژه دیگه ای هم در ذهن و همچنین از سوی پیام های تلفن همراه هم بود و کلی درد و نفرت از چیز های دیگه. پس امکان گوش دادن به پادکست موقع برگشت به خونه اصلا نبود. پس فقط اهنگ گوش دادم. با وجود اینکه تمام بدنم میخواست گریه کنه. اما دستمال کاغذی نداشتم. پس چاره ای جز نگه داشتن خودم نداشتم.
با تمام وجود نیازمند کسی بودم که بغلم کنه و به فشارهای الکی که روی خودم گذاشتم گوش کنه اما کسی نیست. دوست های نزدیکم رو خیلی وقته ندیدم یا نتونستم باهاشون حرف بزنم. آدم تایپ کردن یا تلفنی حرف زدن هم نیستم. از طرف دیگه هم نمیتونم خودم رو متقاعد کنم که یکی بشینه و غر های منو بشنوه. اما میدونم که نیاز دارم با یکی از دوستام حرف بزنم. اصلا دوست ندارم با خانواده حرف بزنم.
اما مسخرگی داستان اینجاست که آخر راه در حال آرزو کردن بودم که یکی از دوست هام فردا بهم پیام بده و بگه بیا بریم بیرون.
توی مسیر به دنبال پیدا کردن راه هایی برای بهتر کردن حال خودم بود. اینکه برم یه نوشیدنی خوش مزه بگیرم برای خودم؛ یه دلستر قهوه یا یه بستنی آیس پک. یا اصلا برم توی اینستا اسکرول کنم یا یه سریال کره ای شروع کنم. اما تمام این کارهارو توی این چالش 75 روزه برای خودم ممنوع کردم. یعنی تمام چیز هایی که باعث میشن تو وقتی حالت بده، خودت رو سرگرم کنی و به منبع اصلی نرسی. واقعا دردناکه. اما فکر میکنم بعد از این دوره، بعد از این تداوم، راه بهتری برای بهتر کردن خودم پیدا کنم .
خلاصه ببخشید که کمی از نشخار های ذهنی خودم رو با شما به اشتراک گذاشتم.
کمی بدانید از طرز تفکر یه جوون 22 ساله.