علی رفته بود سر کوچه چای بخره .
همین طور که داشت عجله میکرد چای رو برسونه به مامانش که واسه مهموناش دم کنه ، یهو تلو خوردو پاش پیچ خوردو زارت افتاد زمین.
پریسا که داشت از خونه بیرون میرفت که چای بخره برای مامانش ببره که واسه بابای همیشه عصبانیش چای دم کنه علی رو دید که افتاده رو زمینو داره خودشو به زور جمع و جور میکنه.
علی فکرشم نمیکرد اینقدر مسخره براش اتفاق بیافته این عشق که میگن همین عشق!
پریسا با چونان نگاه دلبرانه ای اومد سمت علی و چای علی رو برداشت و برد برای باباش دم کرد که علی الان 3 ساله داماد تو سری خور خانواده باقری هاست.
یه عده ای هم اینگونه به فاک رفته اند در این سرزمین ...