اینجا میخوام از خاطره شخصی خودم از اولین صعود را بنویسم اگه حوصله داشتی بخون.
روز دوشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۱ بود که در واتس اَپ پیامی از دوستم رسید:
نگین سلام چطوری؟
دو تا تیک خورد پیامهام معلوم زنده ایی تا اقلا زمانی که گوشیت شارژ کردی)))
کوه میری؟
و من خیلی زود جواب دادم: اره میشه منم ببرید لطفا. خیلی نیاز دارم.
تقریبا ۱ ساعت قبل از پیام یک کلیپ ویدیویی دیده بودم از حال و هوای گروهی از کوهنوردان که به قله دماوند صعود کرده بودن و حال خیلی خوبی داشتن. یه لحظه خودم را جای یکی از اونا حس کردم و فک کردم چی میشد اگه منم کوه میرفتم و یه روزی هم مثل اینا دماوند میرفتم و این حس را تجربه میکردم.
خلاصه پیام به موقع برای من ارسال شده بود و من فقط گفته بودم میام و اصلا مهم نبود کدوم کوه و کجا. فقط میخواستم برم و خودم را در کوهنوردی محک بزنم. اخه من قبل از این هم به مدت ۲ سال بود که به دوستای مختلف و کوهنوردم میگفتم منو با خودتون کوه ببرید. هر کدوم یه بهونه میاوردن که تو تجهیزات نداری، برنامههای ما سنگین هستن تو آمادگی نداری، ما همه پسر هستیم و هیچ دختری نداریم که تو را ببریم و ... خلاصه هر دفعه به شکلی و شیوهای من پیچیده میشدم.)))
من روز دوشنبه پیشنهاد را قبول کرده بودم و با دوست دیگهم که اسمش نیلوفر هستش هم هماهنگ کرده بودم. نیلو هم پایه بود و برنامهها را چیدیم که ما هم حتما توی این برنامه شرکت کنیم.
در مورد هیجانم هم اگه چیزی نگم بهتره اینکه چقدر هیجان داشتم که بعد از ۲ سال بلاخره برنامه جور شده و من می خوام برم کوه. شاید هیجانش مثل این بود: دختربچهای که خیلی تولد دوست داره و قراره بالاخره خانوادش امسال تولدش را خیلی بزرگ براش جشن بگیرن و همه دوستاش هم دعوت کنن. نمیدونم یا شاید حتی هیجان و خوشحالی من از این دختر بچه هم بالاتر بود.))
روز سهشنبه بود و من همچنان در حال هماهنگی با نیلوفر بودم. اخه من از لوازم کوه فقط یه شلوار و یه کفش داشتم. باتوم و کوله هم نداشتم، که قرار بود نیلوفر واسم تهیه کنه. همه توصیههای لازم که به اولین قلهای میدن را نیلوفر واسم توضیح میداد و واقعا هم خیلی خوب همه چی را میگفت از اینکه چه خوراکیهای را بخورم چه چیزهای را رعایت کنم، چه وسایلی را بردارم و ....
و البته من نگرانی از صعود هم داشتم وقتی که در مورد قله آبک خونده بودم. قلهای به ارتفاع ۳۴۸۸ متر و این عدد منو نگران میکردم. نیلوفر بهم انرژی میداد که تو قله اولی نیستی و به خاطر دوچرخهسواری که داری پاهات قویه و اصلا نگران نباش و حتما میتونی بیای.
خلاصه وسط چتها یهو متوجه شدم که قراره در همین تاریخ صعود که روز ۵ شنبه ۱۶ تیر بود، واسم یه مشکل جسمی هم پیش بیاد. به نیلوفر گفتم و گفت ببین من اگه بودم نمیومدم چون حال خودمو میدونم تو هم با توجه به شرایط بدنی خودت بسنج ببین اگه نمیتونی کنسل کن و یه تاریخ دیگه برو. خیلی فک کردم و نباید پیشنهاد کوه را بعد از ۲ سال ازدست بدم و بالاخره تصمیم به رفتن گرفتم. یه مشاوری بود میگفت وقتی میخوای تصمیمی را بگیری و ذهنت دیگه درگیر نباشه، بعد از تحقیقات و سنجیدن نکتههای مثبت و منفی اون کار، باید در ۳ ثانیه بتونی تصمیم بگیری که کار را انجام بدی یا نه. ۱،۲،۳ و من تصمیم به رفتن گرفتم.
روز ۳ شنبه عصر بود که گروه آبک ۱۴۰۱ در واتس اَپ تشکیل شد و اعضای گروه آقا بابک، حسین، حامد، رایونا، نیلوفر و من ادد شدیم. بعد از صحبتهای اولیه و برنامهریزی که آقا بابک انجام میدادن یه سوال پرسیدن که آیا شماها تجربه کوهنوردی داشتید؟ نیلوفر که تجربه داشت و کوههای مختلفی را صعود کرده بود، ولی من تجربهای نداشتم.
من قبلش از حامد پرسیده بودم که آیا تو گروه بگم که اولین بارم هستش که میرم کوه؟
جواب داده بود: نه.
جوابهای حامد به پیامهای من همش یک کلمهای هستش و بدون هیچ توضیحی ))).
و حالا تو گروه به صورت واضح سوال پرسیده شده بود و باید جواب میدادم. حامد گفت بگو چون هر روز دارم رکاب میزنم و شما مسیر آسونی را انتخاب کردید میتونم بیام. استرسی که داشتم این بود که بگن واسه اولین بار این قله سخته و تو نیا. خلاصه رفتم با ادبیات خودم نوشتم که دوچرخهسواری میکنم (در مورد خاطرات دوچرخهسواریم هم به زودی منتشر میکنم) و قبلا یکم کوه رفتم میتونم بیام و سعی میکنم اذیتتون نکنم و خوب صعود کنم. خلاصه پیام را ارسال کردم و آنلاین بودم تا جواب داده بشه )) (این همه استرس کشیدم).
آقا بابک بعد از چند دقیقه جواب دادن: بسیار خوب و عالی.
و در این لحظه خیالی که راحت شد))) و یه قدم جلوتر افتادم و به صعود نزدیک شدم، خوشحالیهام دوباره ادامه پیدا کرد. ۴شنبه شب شد و قرار بود فردا ساعت ۵ صبح حرکت کنیم. همه کارهام را انجام داده بودم و ساعت ۱۱ رفتم بخوابم (بسیار بسیار ادم بدخوابی هستم) هیجان و خوشحالی به گونهای بود که همه مسیر صعود را چندین بار تصور کردم و خودمو کنار تابلوی آبک دیدم. ساعت را نگاه میکردم همچنان میگذشت و میگذشت تا ساعت ۱ شب که دیگه بیهوش شدم. فردا با اولین زنگی که ساعت خورد بیدار شده و آماده شدم.
بالاخره حرکت کردیم، رایونا با ماشین فوقالعاده گوگولی و کیوتش ما را رسوند تا شمشک. در وصف ماشین فوقالعاده زیبای رایونا همینقدر بگم که حتی روی دستگیرههاش هم یه پاپیون دخترانه گذاشته بود.
پرده، عروسک، گل، متکا و هرچی که فک کنید از زیبایهای دوخترونه است در ماشین این دختر بود. جوری که همه مسیر رفت و برگشت توجهمون به داخل ماشین جلب بود و هر جایی که نگاه میکردیم یه اِلمان دخترونه بود و بسیار زیبا و هنرمندانه دیزاین شده بود. من این همه سلیقه و زیبای دخترونه را تا به حال حتی توی اتاق یه دختر هم ندیده بودم.
خلاصه ما برنامه صعود را از پای کوه آبک شروع کردیم. مسیر از شیب تقریبا تندی (برای من البته) که شروع شده بود، بالاتر رفتیم. یکم که رفته بودیم قلبم داشت یکم تند تند میزد که با آب خوردن مشکل حل شد، این حال را من در اوایل دوچرخهسواری هم بارها تجربه کرده بودم. پس جای نگرانی نبود، یکم دیگه بالاتر که رفتیم از آقا بابک در مورد ارتفاع و مسافتی که اومده بودیم اطلاعاتی گرفتم.
سعی میکردم کسی متوجه نشه و خودم داشتم حساب کتاب میکردم که چقدر رفتیم و چقدر دیگه باید بریم و آیا در توان من هست که ادامهش را برم یا نه. آقا بابک گفتن از لحاظ ارتفاع باید ۷۰۰ تای دیگه هم بریم، تو دلم گفتم اکی پس میتونم برم.
بعد از خوردن صبحانه و آشنا شدن با بچهها، کم کم یخهامون آب شد و بیشتر هم صحبت شدیم. در مسیر رفتن حسین و نیلوفر نکتههای را در مورد راحت رفتن و صعود بهم یاد میدادن. بارها تو مسیر فک کرده بودم اگه نتونم برم و کم بیارم چی؟ و هی خودم به خودم انرژی میدادم: نه دختر تو حتما میتونی و صعود خوبی را تجربه میکنی.
تا تقریبا نصف مسیر را که رفته بودیم، دوستان شروع به تشویق کردن: ماشاله نگین خیلی خوب داری میری، دمت گرم نفست واسه بالا رفتن خوبه و ...
انرژی که برای ادامه باید بهم تزریق میشد با حرفهای پرمهر دوستان عزیز تزریق شد.
مسیری بسیار فوقالعاده و من از هر لحظهش داشتم لذت میبردم هرچه که بالاتر میرفتیم زیباییها داشت بیشتر و بیشتر میشد. مناظر فوقالعاده زیبای که در اطرافمون وجود داشت، از هر طرف که نگاه میکردیم منظره منحصر به فردی داشت. منظره کوهها، دشت، روستاها بسیار زیبا بود همه چی. رایحهای که گلهای دارویی در مسیر ایجاد کرده بودن بسیار خوش بود. آویشن، چای کوهی و بسیاری از گل ها و گیاهان زیبا که انرژی بسیار زیادی را به آدم میدادن و روح من را نوازش میکردن.
از زیباهای مسیر هر چی که بگم کم گفتم، از نسیم خنکی که هرزگاهی همه وجودم را غرق در مستی میکرد. از بادی که با صدای زیبا میوزید و سمفونی زیبای تولید میکرد، موهای مرا تا دقایقی با خود میبرد. از سکوت سرشار از ذوقش بگم که روح را تازه میکرد یا از چی؟ خلاصه که زیبایها قابل توصیف نبوده و نیست.
کم کم از دور تابلوی آبک خودنمایی میکرد و نشان از قله داشت. دوستان هم با نشان دادن تابلو و قله سعی در بالا بردن انرژی داشتن که واقعا هم تاثیرگذار بود. از وقتی که تابلو را از دور دیدم انگار همه خستگی از تنم در رفت و داشتم سعی میکردم زودتر از دوستان به قله برسم. نمیدونم چه حسی در این کار بود و سعیام این بود که زودتر از بقیه برسم، تا اینکه حسین یه چند قدمی را دوید و از من جلوتر رفت.
تو این فکر بودم که چطوری بهش بگم بذار من زودتر برسم که زشت نباشه، یهو حامد به حسین یادآوری کرد که قله اولی داریم و حسین هم گوشی به دست شد و شروع به فیلم گرفتن کرد. انگار متوجه هیجان زیاد من شد و در لحظه از روی شیطنت، یه قانون واسه قله اولیها وضع کرد. قانونش هم این بود که چون قله ۳هزار متری هستش باید ۴ بار دور قله دور بزنی و بعد رو به دوربین بشینی.
طوری با جدیدت قانون را گفت که من بدون هیچ شکی فک کردم واقعی هستش و یه قانون بین کوهنوردان است و دقیقا همین کارو انجام دادم ))) و دوستان دیگه از جمله حامد و بابک هم همراهی کردن و هیچی نگفتن. (در ادامه، فیلم را میذارم تا ببینید).
لحظهای که به بالا رسیدم حس خیلی نابی را تجربه کردم که به همه این ۲ سال انتظار و سختیهای صعود میارزید و شیرینی فوقالعادهای داشت.
حسی که در قله داشتم دقیقا شبیه اون حسی بود که بارها توی رویاهام تصور کرده بودم و این فوقالعاده بود. توضیح دادن حسم خیلی سخته ولی شاید بشه با یه مثال درکش کرد. واسه همه ما آدمها پیش اومده زمانی که میخوای کاری را انجام بدی، ولی انجام اون کار خیلی سخته و تو را به چالشهای زیادی میکشونه که حتی دلت میخواد دیگه انجامش ندی و رهاش کنی. وسط کار، ولی تصمیم میگیری و دوباره ادامهش میدی در انتها که به نتیجه دلخواهت میرسی خیلی شاد و خوشحالی (امیدارم متوجه شدی باشی چی میگم، چون احساس میکنم خیلی سخت نوشتم) و یه جور شیرینی را احساس میکنی که توی هیچ شیرینیفروشی نمیتونی پیداش کنی.
همیشه اولین تجربههای زندگی لذتبخش هستن ولی به نظر من در کوهنوردی متفاوته و حدس میزنم هر دفعه که صعود کنی به هر قلهای، همون لذت را احساس میکنی.
در ادامه با قله آبک خداحافظی کردیم و فرود داشتیم. فرود قطعا سختتر بود و بیشتر آدم اذیت میشه. بعد از چالشهای که در مسیر داشتیم به ماشینها رسیدیم و البته لطف دوستان هم چنان شامل حال من بود و میگفتن: دمت گرم که هم صعود و هم فرود خیلی خوبی داشتی. در هر کاری وقتی از اهل فن همون حرفه تشویق میشنوی خیلی میچسپه و در اصطلاح جیگرت حال میاد.
سوار ماشین خوشکل و زیبای رایونا که شدیم به سمت قسمت هیجانانگیز ماجرا یعنی شیرینی اولین صعود رفتیم و آداب کوهنوردی را بهجا آوردم که دفعه بعدی هم دوستان منو با خودشون کوه ببرن.))))
این ویدیو را حسین عزیز از من گرفته و بعد اینکه متوجه شدن من کرمانج هستم خودشون ادیت کردن و یه آهنگ کرمانجی از آقای محسن میرزازاده و خانم یلدا عباسی هم به ویدیو اضافه کردن.
خیلی ممنون از اینکه خاطرات منو خوندی هر نظری داری زیر همین مطلب واسم بنویس با جان و دل میخونم.