در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
مکتب «حشمت فردوس» در روانشناسی موفقیت!!!
سلام. یه دیالوگ تو سریال ستایش خیلی من رو به فکر وادار کرد. اول دیالوگ رو ببینید بعدش راجبش صحبت می کنم.
محمد: پدربزرگ من نمیتونم.
حشمت فردوس: دِکی!
محمد: من نمی تونم پدربزرگ، در حد توانم نیست.
حشمت فردوس: (هیچی نمیگه، فقط یه نگاهِ حشمت فردوسی!)
محمد: خیلی ریزه کاری داره پدربزرگ، خیلی «کار بلدی» می خواد. من هیچی بلد نیستم.
حشمت فردوس: پس تو این دانشگاه چی به تو یاد دادن پسر؟! نگفتم دیپلمت قلابیه؟!
محمد: پدربزرگ من لیسانس دارم.
حشمت فردوس: لیسانستم قلابیه!
محمد: پدربزرگ من فکر می کردم تو دانشگاه یه چیزایی یاد گرفتم، ولی الان نگاه می کنم میبینم هیچی بلد نیستم. هیچی یاد نگرفتم. این کار خیلی فرق داره.
حشمت فردوس: خب یاد بگیر.
محمد: پدربزرگ من می ترسم خراب کنم.
حشمت فردوس: خب خراب نکن.
محمد: پدربزرگ، آخه من هیچی از این کار بلد نیستم. واقعا می ترسم خراب کنم.
حشمت فردوس: خب خراب کن، ولی یاد بگیر.
محمد: اخه پدربزرگ این کار همه زندگی شماست، همه چیه شما به این کار بستگی داره. صد و خورده ای تن میوه ست آخه، خیلی زیاده، من از پسش برنمیام.
حشمت فردوس: ببیییین! اگه هزار تن میوه هم بود من این کار رو به تو می دادم. نترس پسر، تو می تونی.
محمد: آخه پدربزرگ . . .
حشمت فردوس: آخه بی آخه. محکم باش پسر، برو انجامش بده. افتااااد؟؟؟
محمد: . . .
خب اینم از سرتیتر بخش های این نوشته:
- یکم راجب تجربه خودم از سر و کله زدن با روانشناسی
- و اصل مقاله که راجب حشمت خان فردوسه!
تجربه خودم از سر و کله زدن با روانشناسی
من قبل از اینکه برم تو دنیای برنامه نویسی و این چیزا، روانشناسی خواندم تو دانشگاه. ولی واقعا هیچوقت هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نکردم که در عمل به درد زندگیم بخوره. به همین دلیل هم بود که رفتم سراغ برنامه نویسی و چیزهای دیگه.
از دید من کل روانشناسی شده بود نظریه پشت نظریه. حرف این آدم، حرف اون آدم. مکتب پشت مکتب. کلا جواب نیازهای روحی روانی انسان رو تو این به ظاهر ''علم'' روانشناسی نمیدیدم و اتفاقا بعد از کتاب خواندن های زیاد و فکر کردن های زیاد و سردرگمی های زیاد، جواب اون نیاز ها رو تو ''دین اسلام'' پیدا کردم که جاش تو این مقاله نیست.
اینارو که گفتم نظر شخصی من هستن و حوصله بحث کردن با روانشناس های محترم رو ندارم، فقط نظر خود من بود.
راجب اون دیالوگ و حشمت خان فردوس!
وقتی این دیالوگ سریال ستایش رو چند روز پیش دیدم، یه نگاه به اوضاع فعلی دنیا و ما جوان های به ظاهر مدرن و امروزی انداختم.
واقعا مدرن و امروزی اصلا یعنی چه؟ اصلا تو این دنیا چه چیزایی مهمن؟ اصلا ما جوان های امروزی چه داریم؟ به چه چیز خودمان مینازیم؟ در مقایسه با جوان های همین ۲ یا ۳ دهه قبل چه چیزایی اضافه داریم و چه چیزایی کم؟
منظور من خود ما هستیم و درون ما، نه چیزای بیرونی مثل تکنولوژی و علم و ...
یه نگاه انداختم دیدم من به عنوان یه جوان چقد ترسو و بی عرضه شدم! چقد درگیر «فکر» شدم!
چقد این دنیا با کتاب های مختلف و به اصطلاح Self-Help داره به ما هی میگه:
فکر
فکر
فکر
فکر
فکر
فکر
فکر
...
پس «عمل» کجای کاره؟ تا کی «فکر» کنیم؟ تا کی هی «حرف های خوشگل» به خودمان بزنیم؟ چه کار بزرگی با فقط فکر کردن انجام شده؟
یه جورایی شده که سالهای عمرمان رو با فکر کردن طی میکنیم و انگار همش دنبال یه معجزه ایم که ما رو دگرگون کنه. انگار دنبال یه کتاب یا یه چیزی هستیم که بیاد و ما رو متحول کنه.
به خودت میای میبینی یک یا دو دهه از عمر با ارزشت با همین «فکر» به هدر رفت و از تو فقط یه موجود افسرده و ضعیف و بی هدف باقی مانده که مثل مرغی که سرش رو بریدن دائم در حال دست و پا زدنی و مثل یه تیکه کاغذ که تو هوا پریشانه، هر لحظه یه باد میاد و تو رو به یه طرف می بره.
بعد یه نگاه کردم دیدم انگار که بجز این «فکر» یه چیز دیگه هم هست که ما رو درگیر کرده. البته بهتره بگم منهدم کرده!
اونم چیزی نیست جز «ترس» و به خصوص «ترس از شکست».
اگه نشه چه؟
اگه من تلاش کردم و نشد چه؟
اگه اگه اگه اگه اگه.
این «اگه» قاتل همه ماهاست!
بابا مگه تو خدایی که آخر همه چیز رو بدانی؟ اصلا مگه چه تضمینی هست که همین امروز آخرین روز زندگیت نباشه؟ اصلا این ترس از شکست خوردن چه چیز بیخودیه که به خاطرش میلیون ها نفر در روز از تصمیماتشان پشیمان میشن؟
اگه میخوای یه کاری رو انجام بدی هیچوقت به اون «اگه» فکر نکن. هیچ تضمینی برای اینکه ۵ دقیقه دیگه زنده باشی نیست، پس هیچ تضمینی هم برای شکست یا پیروزی تو نیست. تو ۲ راه داری فقط، یا اینکه جا میزنی و به اون «اگه» اجازه میدی پوزت رو به خاک بماله، و یا اینکه با توکل به خدا تمام تلاشت رو میکنی و «احتمال» موفقیتت رو میبری بالا.
تو اون دیالوگ من این ۲ تا مفهوم به ذهنم آمد راجب «موفقیت».
حالا من شخصا اصلا به این کلمه موفقیت اعتقادی ندارم. این کلمه یه جور حسی به من میده که انگار همش دنبال یه چیزی میدویی و هیچوقتم بهش نمیرسی.
من ترجیح میدم به جای موفقیت از «هدف» استفاده کنم. یعنی یه چیزی که گذاشته میشه و قابل دستیابی هم هست و خیلی قابل لمس تر از یه واژه مثل موفقیته.
ولی خب همون موفقیت رو به کار بردم که شاید آشنا تر باشه برای مردم.
خب همونطور که گفتم تو اون دیالوگ به خوبی دیده میشه که برای حشمت فردوس «فکر اضافی» و «ترس از شکست» انگار اصلا تعریف نشدست! ولی محمد کاملا با این حس های ''جوان های مدرن'' سروکله میزنه.
مکتب حشمت فردوس میگه که ترس معنی نداره پسر، کار رو زودتر شروع کن، فکر نکن زیاد !
ای کاش برای همه ما یکی باشه که این حرف ها رو به ما بزنه و انشاالله که ما همه کمتر به اون «اگه» فکر کنیم و اصلا کمتر فکر کنیم! و بدون ترس و نا امیدی و خیلی محکم و با توکل به خدا کار ها رو شروع کنیم و به نتیجه برسانیم.
یادت باشه که هیچ تضمینی برای اینکه ۵ دقیقه دیگه زنده باشی نیست، پس هیچ تضمینی هم برای شکست یا پیروزی تو نیست. تو ۲ راه داری فقط، یا اینکه جا میزنی و به اون «اگه» اجازه میدی پوزت رو به خاک بماله، و یا اینکه با توکل به خدا تمام تلاشت رو میکنی و «احتمال» موفقیتت رو میبری بالا.
موفق ( در واقع، ''با هدف'' ) باشید!
مقاله های دیگه من:
کتاب «دنیا بازیچه یهود» کتابی که هرکسی باید بخواند
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان پسر بچه نابینا و تابلوی دستش
مطلبی دیگر از این انتشارات
فارت پیچ قرن ۲۱: میدانم باید چکار کنم، ولی نمیتانم
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیا یکم سرِ دین و مذهب جر و بحث و مناظره کنیم