چطور میشه به یه هدف بزرگ رسید؟

به نام خدا.

سلام.

فکر میکنم اگه بخوای برای یه جوان ایرانی حرف بزنی، یکی از بهترین مثال ها برای «یه هدف بزرگ» میشه همین کنکور سراسری که واقعاً خیلی ها رو اذیت کرده همیشه (پدر من یکی رو که درآورد به موقع خودش).

البته من نمیخوام تو این مقاله راجب کنکور صحبت کنم. موضوع این مقاله راجب هر هدف بزرگیه که رسیدن بهش سخته و زمان می بره.

پس راجب هدف هایی میخوایم حرف بزنیم که ۳ ویژگی اصلی دارن:

  • بزرگی هدف
  • سختیِ مسیر
  • زمان طولانی تا رسیدن به نتیجه

اکثر مردم چطور رفتار میکنن؟

به نظر شما اکثر مردم در برابر اینجور هدف ها چکار می کنن؟

  • یا اصلاً روبرو نمیشن باهاش، یعنی فرار میکنن ازش.
  • یا باهاش روبرو میشن، ولی بدون امکانات لازم و درست.
  • یا باهاش روبرو میشن، با امکانات لازم و درست، ولی بدون هدف گذاری درست.
  • یا باهاش روبرو میشن، با امکانات لازم و درست، با هدف گذاری درست، ولی بدون استراتژی درست.
  • یا اینکه باهاش روبرو میشن، با امکانات لازم و درست، با هدف گذاری درست، با استراتژی درست، ولی بدون ذره بین!

ذره بین؟ این وسط ذره بین دیگه چه ربطی داشت؟ به ذره بین هم میرسیم.

توضیح خیلی کوتاه راجب این ۵ مورد

مورد اول که کاملاً معلومه، اتفاقاً بیشتر مردم همین مورد اول رو انتخاب میکنن. چرا؟ چون معمولاً کسی خوشش نمیاد خودش رو بندازه وسط یه کار سخت و زمان بَر و خسته کننده و پر از ناامیدی و حس های منفی و خلاصه بدبختی!

۴ مورد بعدی همگی مربوط به وقتی هستن که تو جزو اون دسته اول نیستی.

یعنی درواقع اگه میخوای با یه هدف بزرگ روبرو بشی، ۴ تا چیز خیلی مهم نیاز داری که میشن:

  • امکانات: یعنی اینکه آیا اون چیزهایی که باید ازشان استفاده بکنی برای رسیدن به هدف، رو داری یا نه. مثلاً اگه میخوای برای کنکور بخوانی امکاناتی که لازم داری میشه کتاب درسی و کتاب تست و اینجور چیزا به علاوه یه اتاق یا مکانی که بشه توش درس خواند و غیره. کلاً میشه همه اینها رو تو کلمه «شرایط» خلاصه کرد.
  • هدف: بدون هدف گذاری هیچی شدنی نیست. درسته که ما داریم راجب هدف حرف میزنیم تو این مقاله ولی نکته مهم اینه که باید حتماً هدفت رو بنویسی و بچسبانی جایی که جلوی چشمات باشه هر روز. باید خیلی دقیق بنویسی و اینم مهمه که هدفت قابل اندازه گیری باشه و حتماً باید یه تاریخ هم برای رسیدن بهش مشخص کنی. مثلاً اگه میخوای برای کنکور بخوانی، باید بشینی و هدفت رو به این شکل بنویسی: «میخوام تو کنکور رتبه زیر ۲۰۰۰ بیارم، توی درس زیست درصدم بالای ۸۰ بشه و غیره». اینجا تاریخ پایان که میشه روز کنکور و قابل اندازه گیری بودن هم میشه اینکه میتانی درصد هات رو اندازه بگیری و به مرور زمان بهبودشان بدی.
  • استراتژی: حتی اگه هدف هم باشه، بدون استراتژی به جایی نمیرسی. استراتژی یعنی به قول خودمان «نقشه راه». باید قبل از حرکت بشینی و نقشه راه رو برای خودت درست کنی و کل مسیر رو از اول برای خودت مشخص کنی. مثلاً اگه میخوای برای کنکور بخوانی، باید بشینی بگی ماه اول زیست و شیمی رو بخوانم و ماه دوم اینکار رو بکنم و غیره. فقط یادت باشه تو این مرحله بیش از حد تو جزئیات نری.
  • ذره بین: و اما مهمترین ابزار و مهارتی که نداشتنش، دلیل اصلی اینه که به هدف های بزرگتان نمیرسین، همین ذره بینه و ادامه مقاله راجب همینه.

فقط قبلش یه توضیح راجب اینکه چه چیزی باعث میشه وسط راه ولش کنیم.

چرا ولش می کنیم؟

ببین. تقریباً همه آدما این توانایی رو دارن که از اون ۴ تا عامل، ۳ تای اولی رو جفت و جور کنن. ولی درصد کمی از اونا به هدف های بزرگ میرسن.

تو مسیر رسیدن به هدف های بزرگ، اتفاقی که میفته اینه که مشکلاتی در زمینه انگیزه و اعتماد به نفس پیش میاد. معمولاً با یه انرژی و انگیزه و اعتماد به نفس خوب، راه رو شروع میکنی، ولی بعد از یه مدت مثل بادکنکی که بادش خالی بشه تو هم سرعتت کم کم کاهش پیدا میکنه و بالاخره یه جایی ولش میکنی.

ولی چرا اینجور میشه؟

بوکسور معروف Mike Tyson یه جمله داره که بی نظیره:

Everybody has a plan until they get hit.
همه یه نقشه ای دارن برای انجام دادن، ولی فقط تا وقتی که مشت تو صورتشان نخورده.

چقدر این حرف زیباست!

این درست همون چیزیه که باعث میشه ما بعد از شروع مسیر، شُل بشیم و به قول خودمان «ولش کنیم».

یعنی چه؟ یعنی اینکه اول مسیر چون همه چی راحته، خب ما هم درست پیش میریم، ولی وقتی یه مشت خورد تو صورتمان و با اون سختی روبرو شدیم، معمولاً:

  • انگیزه از بین میره . . .
  • اعتماد به نفس از بین میره . . .
  • در و دیوار و دنیا و همه چی حسابی فحش میخورن . . .
  • از خودمان متنفر میشیم . . .
  • به خودمان حس منفی پیدا میکنیم . . .
  • به خودمان میگیم که «در حد توانایی من نیست این کار» . . .
  • و در نهایت هم ولش میکنیم . . .

حالا من میخوام به شما یه چیزی بدم که باهاش از این اتفاق جلوگیری کنین.

ذره بین

ببین، دلیل اصلی اینکه بعد از اون مشت که تو صورتت خورد ولش کردی، این بود که بلد نبودی یه ذره بین دستت بگیری و این چیزی که باهاش برخورد کردی رو خوب بررسی کنی و از خودت سوال کنی که این چیزی که داره جلوی من رو میگیره رو چطوری «خوردش کنم»؟

  • فرض کن داری برای کنکور میخوانی و از درس زیست شناسی شروع میکنی. همینطور خوب جلو میری و مثلاً ۲ فصل رو میخوانی و میری سراغ حل کردن تست های اون ۲ فصل. بعد میبینی با اینکه خیلی خوب هم درس خواندی، ولی از بین تست های کنکور به خیلی هاش نمیتانی جواب بدی.
  • یهو تمام ذهنت پر از فکرهای منفی میشه و تمام اون مراحلی که گفتم رو طی میکنی و آخرش هم به احتمال زیاد ولش میکنی.

ولی میشه که اینجور نشه!

اگر بلد بودی که تو اون شرایط از خودت میپرسیدی «چطوری خوردش کنم؟» و مثلاً فقط یک فصل رو میخواندی به جای ۲ فصل. بعد میامدی میگفتی خب اول خود فصل رو از رو کتاب بخوانم و بعد مستقیم نرم سراغ تست زدن. عوضش برم سوال های مثلاً امتحان های خود دبیرستان رو حل کنم که خیلی ساده تر هستن. بعد که یکم چیز میز از اونا یاد گرفتم، بیام مثلاً تست های ساده تر رو اول حل کنم و تازه بعد از همه این مراحل آماده بشم برای تست های کنکور. حالا اگه دیدی اینجور هم سخته برات، خب بازم «خوردتَرِش کن». اینقدر به این خورد کردن ادامه بده که اون چیز بزرگ و نشدنی که اول خیلی سخت به نظر میامد، الان تبدیل بشه به یه تعداد چیزِ خیلی کوچک تر و خیلی ساده تر.

حرف آخر

شاید این به نظر کار ساده ای بیاد، ولی وقتی واقعاً تو شرایط سخت قرار بگیری، اینکه در اون لحظه بتانی خودت و تمام اون حس های منفی رو کنترل کنی، و از خودت اون سوالِ «چطوری خوردش کنم؟» رو بپرسی، اصلاً کار ساده ای نیست و به تمرین احتیاج داره. ولی حتماً شدنیه و شما رو به اهداف بزرگتان میرسانه.

پس:

چه قبل از شروع مسیر، و چه در حین حرکت به سمت هدفتان، هیچوقت یه تنه و مستقیم به جنگ یه غول بی شاخ و دُم نرین، چون زورش بیشتره و شکستتان میده. عوضش یه ذره بین بردارید و اون غول بی شاخ و دُم رو بررسی کنید و اینقدر خورد و ریزش کنید که تبدیل بشه به مثلاً ۵۰ تا (یا هر چند تا) جوجه غول! که شکست دادنشان آب خوردنه. اگه دیدید هرکدام از اون جوجه غول ها هم روداری میکنن، اونها رو هم تبدیل کنید به جوجه غول های کوچک تر و ساده تر و همینطور ادامه بدید.

یه نکته مهم:

وقتی یه چیز بزرگ رو خورد میکنی، موقعی که داری اون چیزهای کوچیک رو حل میکنی، به اون غول بی شاخ و دُمِ بزرگ اصلاً فکر نکن، چون خطرش زیاده و ممکنه که انگیزه و انرژی رو ازت بگیره. فقط تمرکزت رو بزار رو حل کردن اون چیزهای کوچیک.

یهو به خودت میای و میبینی که بجای تمرکز رو شکست دادن یه غول بزرگ و ناامیدی و اون همه فکرهای منفی، زدی خوردش کردی و بدون هیچ حس منفی و استرسی، همه اون جوجه غول ها رو شکست دادی و به هدفت هم رسیدی.
خواندن یه کتاب ۵۰۰ صفحه ای خیلی کار سختی به نظر میاد، ولی خواندن فقط ۵ صفحه که شاید کمتر از ۱۵ دقیقه وقت بگیره، خیلی کار راحت تریه. اونم سخته؟ ۲ و نیم صفحه صبح و ۲ و نیم صفحه شب چطور؟ بازم سخته؟ فکر نمیکنم دیگه نیازی به خورد کردن باشه!
چطوری خوردش می کنی؟

یا علی.