بالاخره با سرعت قابل قبولی همه در حال واکسن زدن هستند و میدانیم که به زودی اوضاع بهتر خواهد شد. اوضاع مثل قبل نخواهد بود، همان طور که ما آدم های قبلی نیستیم و همانطور که بسیاری از آدمهای قبلی دیگر میان ما نیستند. اما هرچه هست این دوران ترس و وحشت تمام خواهد شد.
بعد از مدتها میتوان کورسوی نوری در انتهای این تونل وحشت دید. «امید»، واژهای که همه منتظرش بودیم پس از مدتها در حال سربرآوردن است.
اما من هنوز مزهی دهانم تلخ است. به این فکر میکنم که احساسم به واژهی امید چقدر میتوانست متفاوت باشد اگر ما هم همان موقعی امید را میدیدیم که بقیه دنیا دیدند. اگر مثل جوجه اردک زشتِ دنیا همیشه و در همه چیز آخرین نفر نبودیم. چقدر همه چیز متفاوت میشد اگر همه کسانی که در چند ماه اخیر جان خود را از دست دادند هنوز بین ما بودند.
اوضاع حتما خیلی فرق میکرد اگر همان موقعی که بقیه انسان های این کرهی خاکی بالاخره راهی برای خلاصی از این کابوس یافتند ما هم میتوانستیم با آنها سهیم و همراه شویم؛ به اندازهی بقیهی مردم انسان به حساب بیاییم و زنده بمانیم. اما نبودیم و نیستیم.
اینجا، ما بیشتر و قبل از آنکه انسان باشیم، رعیت هستیم. فرزندان پدری هستیم که ما را گوسفندانی در انتظار هدایت میبیند و نه انسانهایی تشنهی رشد و استعلا. اینجا آبروی پدر و قدرت نمایی اش برای غریبهها از جان فرزندان بسیار مهمتر است.
پدر است دیگر، صلاحِ خانواده را میخواهد.
نباید فراموش کنیم که اینجا همان سرزمینی است که پدر در جستجوی آبرویش با داس به دنبال فرزند میدود. و فرزندش که باشی میدانی؛ دیر یا زود، امروز یا فردا، بالاخره باید گردنت را به دستان پرمهرش بسپاری. چون میدانی که امروز، حتی سرنوشت داستان قدیمیِ «پدر، داس، فرزند و گوسفند» هم طور دیگری رقم خواهد خورد. برای این پدر فرقی نمیکند که کدام را اول قربانی کند و پایان ماجرا هم هرچه باشد قطعا عید نخواهد بود.
اینجا، حتی امید هم معنی اش فرق میکند.
اصلا ما پدر نخواستیم؛ بگذارید فقط انسان باشیم.
منبع عکس: