در حال کار کردن در آشپزخانه بودم که صدای حانیه آمد که گفت : از من می ترسید، منم با تعجب پرسیدم:” مامان کی از تو می ترسه”، با حالتی پر از ناز و ادعا گفت:” مامان با شما نبودم با ماهی ها بودم از اونا سوال کردم” (خوش به حال کودکان)
- همسرم در حال خندیدن بود، علتش را پرسیدم او نیز اینچنین توضیح داد:
حانیه در گوشه ای از پذیرایی همراه با یک سبد اسباب بازی نشسته بود ، همسرم به او گفته بود: بابایی چرا اونجا نشسته ای بیا پیش بابا، حانیه خانم با حالتی کاملا جدی گفته بود: بابا متظر اتووسم(بابا منتظر اتوبوسم )
- حانیه بهشدت از صدای رعد و برق می ترسد(شهر ما به علت کوهستانی بودن رعد و برق های سهمگینی دارد) یکروز که حنانه و حانیه در حال بازی بودند رعد و برق شروع می شود،حنانه که از اذیت کردنهای حانیه کلافه شده بود،این فرصت را غنیمت می شمرد و با تهدید کردن حانیه که اگر اذیتم کنی به رعد و برق زنگ می زنم که دوباره بیاید، حانیه با عجله به سمت من آمد و گفت “مامان به حنانه بگو به رعد و برق زنگ نزنه”
مکالمه رد وبدل شده بین من و حانیه:
خودم:مامان جان حنانه نمی تونه به رعد و برق زنگ بزنه
حانیه: چرا مامان می تونه ، خودش گفت
خودم: نه عزیزیم
حانیه: مامان رعد و برق ترس داره؟
خودم: آره مامان ترس داره
حانیه: نه مامان بگو ،عزیزم رعد و برق که ترس نداره
وای دیگه نتونستم جلوی خندهمو بگیرم.