sona hazrati
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

برای آن‌ها که می‌دانند ۱۲ آذر چه روزیست.


استاد درس یادگیری الکترونیکیمان دستور داده بود که چند نفر از اعضای کلاسمان که من هم شامل آن چند نفر بودم، به واحد دیگردانشگاه که در کرج بود برویم و کار آزمایشگاهی دو نفر از دانشجویانش را تماشا کنیم. در ادامه اضافه کرده بود که اگر نرویم از نمره‌یپایان ترممان کسر خواهد شد. این‌ها را یکی از افراد گروهمان به ما گفت و ما طبق گفته‌ی او و قرار خودمان شنبه ساعت ۱۱ همگی از مترو دروازه دولت راهی کرج شدیم. مسیر دروازه دولت به کرج این‌گونه بود که اول باید سوار مترو تجریش می‌شدیم و می‌رفتیم به متروی صادقیه. از آنجا سوار قطارهای دو طبقه‌ی گلشهر می‌شدیم و بعد ون‌های دانشگاه و …. خلاصه از تهران به کرج رفتن کار آسانی نیست و خیلی‌ها در همان مترو صادقیه به کرج نرسیده خسته‌اند.

مترو طبق معمول شلوغ بود و ما به رغم اینکه قطارهای این خط صندلی‌های زیادی دارد، به سختی در انتهای طبقه‌ی دوم جا پیدا کردیم. صندلی‌های مترو گلشهر آن زمان رو به روی هم بودند، یعنی ما در دو تا صندلی سه نفره‌ی رو‌به روی هم نشستیم. سه نفر از ما کنار هم بودیم و رو به رویمان یکی از دوستانم با یک مادر و فرزند غریبه .

چند دقیقه نبود نشسته بودیم که پسر رو به رویمان با صدا و لحنی غیر معمول از مادرش چیزی پرسید مادر با سر جواب داد و به پنجره خیره شد. بار دیگر پسر سوال دیگری پرسید و باز مادر آرام جواب داد و با همان صدای آرام به او گفت زیاد صحبت نکن. باز نگاهش را به بیرون پنجره دوخت. پسرش معلول بود و به نظر می‌آمد از طولانی بودن مسیر حوصله‌اش سررفته است.

چندی بعد یکی از همکلاسی‌هایم که موضوع پایان‌نامه‌اش را در ارتباط با کودکان معلول ذهنی انتخاب کرده بود از روی کنجکاوی یا محبت و یا نمی‌دوانم چه، بعد از کمی نگاه کردن و فکر کردن حرفی پیدا کرد که با او بزند. پس از اندک احوال پرسی و صحبت کردن، پسر شروع کرد به تعریف کردن آنچه در شب گذشته دیده بود و برایش اتفاق افتاده بود. همه‌ی اتفاقات خصوصی خانواده‌یشان را تعریف کرد. از دعوای خواهر و برادرش تا عصبانیت پدرش و خیلی چیزهای دیگر. من در این مدت در حالی که سعی می‌کردم آن‌ها نفهمندحواسم به مادر بود و می‌دانستم احتمال دارد این بچه در جایی از حرف‌هایش بزند به جاده‌ی خاکی و مادر… مادرش نگران بود و درطول حرف زدن پسرش چشمش را از دهان او برنمی‌داشت. پسرک مدام داشت درمورد چیزهای بی‌ربط توضیح می‌داد. او بند را به آب داده بود و همکلاسی‌ام با هر ترفند که در چنته داشت -که زیاد هم نبود- حریف پرگویی او نمیشد. از آن محبت، تنها یک شرم و عصبانیت برای مادر باقی‌مانده بود، چیزی که احتمالاً همکلاسی‌ام برای کاستن همان شرم و عصبانیت مادر سر صحبت را با پسرک باز کرد.

از آن روز خیلی گذشته است و من از همان روز یا شاید هم قبل‌تر از آن به برخورد آدم‌ها با معلولین ذهنی کمی بیشتر دقت می‌کنم. منشا رفتارشان را نمی‌شناسم، می‌دانم که این‌گونه واکنش‌ها فقط یک درصد ممکن است فرد معلول را خوشحال کند اما به احتمال خیلی زیاد باعث رنجش والدین و خانواده‌های آن‌ها خواهد شد. چرا که عمده‌ی رفتار معولین ذهنی قابل پیش‌بینی نیست.

من از آمار دقیق خبر ندارم اما طبق دیده‌هایم که کم هم نیستند می‌توانم بگویم عده‌ی محدودی از آدم‌های جایی که داریم در آن زندگی می‌کنیم به سطح مناسبی از بینش و توان مادی برای مدیریت، نگهداری و تحصیل این‌گونه فرزندان رسیده‌اند. کمند کسانی که درآمد کافی برای تحصیل فرزند سالمشان داشته باشند چه برسد به مدرسه فرستادن کودک معلول که گاهاً طبق باورهای سنتی آینده‌ای برای او متصور نیستند. پس با این تفاسیر تمام کودکان معلول به حدی از کمال نرسیده‌اند که از پس خودشان و جامعه برآیند، همین‌طور نمی‌شود گفت همه‌ی پدر و مادرانی که فرزند معلولی دارند به آن‌درجه از آگاهی رسیده‌اند که رفتار همه‌ی آدم‌ها را در مقابل اتفاقی که برایشان افتاده است بپذیرند و از آن رفتار‌ها نرنجند. آن‌ها آدمهای معمولی جامعه‌ای هستند که درصد خیلی کمی از آن‌ها، امکان زندگی مرفه و گاهی متمدن را دارند.

اینکه در یک محیط عمومی پس از دیدن بی‌قراری یا سروصدای یک بیمار ذهنی سراغش برویم و گاهی پس از کمی تماشا کردن یا بهتر بگویم خیرگی سعی کنیم با او ارتباط بگیریم و یک خوراکی از ته کیفمان دربیاوریم و به او بدهیم، در واقع برای پدر و مادری که در شرایط پیش آمده از یکسو نگران فرزند خود است و از سوی دیگر دلشوره‌ی به‌هم خوردن آرامش دیگران را دارد؛ می‌تواند به این معنا باشد که ما از این سروصدا ناراحتیم و با این خوراکی مثلاً به طور غیر مستقیم داریم می‌گوییم آرامش کن.

نزدیک شدن به اینطور آدم‌ها اندکی شناخت می‌طلبد. گاهی یک نوازش بی‌موقع، یک لبخند بی‌جا و یک نگاه کردن ممکن است به رفتاری‌ ناخوشایند مثل پرخاشگری از سوی آن‌ها منجر شود.

تنها کسانی که معلولین را بیشتر از هرکسی می‌شناسند والدینشان هستند. تنها کسانی که با آن‌ها زندگی می‌کنند و تاوان رفتار آن‌ها رامی‌پردازند نیز همان‌ها هستند. آن‌ها هستند که با عادت‌های معلولین کنار خواهند آمد آن‌ها هستند که از برخورد آدم‌ها با آن‌ها دلخور خواهند شد و به تبع آن همان‌ها هستند که به دلیل رفتار نادرست ما با معلولین برای مدت زیادی خانه‌نشین می‌شوند.

کاش بتوانیم دریابیمشان.

علوم تربیتی خوانده‌ام. شعر، داستان و کودکان را دوست دارم و گاهی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید