من از آن دست آدمها نیستم که یک گوشی هندزفری را در گوش خودشان میگذارند و گوشی دیگرش را در گوش هرکس که همراهشان باشد. برای این حالم دلایل زیادی دارم، اول اینکه کاریست غیر بهداشتی دوماً سیم هندزفری کوتاه است و من از اینکه فاصلهام با همراهم زیادی کم شود بیزارم سه اینکه من معمولاً در تنهایی چیزی گوش میدهم و اصلاً همراه ندارم و چه خوب! و چهارمی که مهمتر از همه است این است که در واقع کسی نمیتواند همراهم باشد. یعنی به تعداد خیلی خیلی زیاد پیش آمده که وقتی به گوش کسی میخورد، چه گوش میدهم میگوید: اینا چیه گوش میدی!
اولین بار که این جمله را شنیدم پانزده سالم بود. پانزده سالم بود و به طور اتفاقی برادرم آهنگ «اشک من» گلپا را در حین بلوتوث قطعههای دیگر ریخته بود در موبایلم و من اغلب میگذاشتمش روی طاقچهی اتاق پشتی که کمتر کسی آنجا تردد داشت. رونویسی تمرینهای مدرسه را انجام میدادم و تلخی دریافته از جملاتی مثل:
«آخه غم تو میون جمعی چرا تنها منو پیدا میکنی…» را لابلای بوی تلخ کاغذ و جوهر خودکار آبی مشتاقانه میچشیدم.
یک روز که در همان روزها با یکی از آشناهای سیزده سالهیمان داشتیم آهنگهای موبایل تازهیمان را عقب جلو میکردیم بعد از شنیدن این قطعه از فهرست آهنگهایم خیلی صریح و رکیک به من گفت: «پلی لیستت خیلی خزه»
این اولین تجربهی احساس شرمی بود که به خاطر علاقهمندیهایم تجربه کردم.
بعد از آن سه یا چهار سالی سعی میکردم با کسی درمورد اینکه چه گوش میدهم و چه گوش نمیدهم حرف نزنم و حتی سعی میکردم از آنچه که دوست دارم دور باشم؛ خودم را پرت کنم در فضایی دیگر؛ مثلاً خودم را ملزم کردم که حتماً بدانم مجید خراطها و علی عبدالمالکی چه خواندهاند جدیداً، چون یکبار هم قبلاًها وقتی در یک جمعی داشتند درمورد آلبوم بنیامین بهادری حرف میزدند من چیزی نداشتم بگویم چون هیچ نمیدانستم و این خیلی برایم بد مینمود.
باید میدانستم این چیز ها را،
باید سوار موج میشدم.
چندسال بعد، سر جلسهی کنکور آزمایشی قلمچی وقتی داشتم تستهای ادبیات را حل میکردم رسیدم به سوالی که باید از بین چند بیت آنکه واج آرایی داشت را انتخاب میکردم، چشمم افتاد به بیت «زین دایرهی مینا خونین جگرم، مِی ده!…» از حافظ؛ چند وقتی بود لحن موسیقاییش افتاده بود توی مغزم اما کلماتش را از یاد برده بودم. بیخیال واجآرایی انگار گرهی در ذهنم باز شد. این بیت برایم همان ماشین زمان بود انگار. مرا برد به شش سالگیم، نشاند روی زانوی مامان روی صندلی پشتی پیکان سفید که افتاده بود در پیچ و واپیچ گردنه حیران، به روزی که هم پیکان تازه بود هم ضبط صوتش، لحظههای گوش سپردن اجباری به ضبط صوت آنگاه که فکر میکردیم وقتی ضبط هست باید کاستی هم باشد و ما باید چیزی بشنویم. به فضای کوچک شش نفرهیمان در ماشین که همه خوشحال بودند که ضبط صوتمان کاست دارد و من مثل همیشه در دل میگفتم کاش کاست بهتری داشتیم! کاستی که یکی از آشناها از بین نوارهای بیاستفادهاش بیرون کشیده بود و به ما بخشیده بود؛ کاست در آستان جانان.
آمدم و جستجو کردم اصل آهنگ را و دوباره به خاطر یافتن همان حال و هوای عزیز هم که شده برای مدتها شجریان گوش دادم و انگار به اصل خودم بازگشتم
مثل افتادن قایقی خشکی چشیده به دامن دریا.
قایقی که از موجها دور بود و نمیدانست جلو افتاده است یا عقب مانده
قایقی که همیشه دور خواهد ماند و دوریش را عزیز میپندارد
و این موهبت را محصول اجبار سرنوشت میداند و به این سبب از آشنایی که آلبوم آستان جانان را دور انداخته بود
از گردنه حیران
از کنکور آزمایشی
از پیکان سفید ضبط صوت دار
و از شجریان ممنون است و ممنون خواهد بود.