sona hazrati·۲۳ روز پیشسیاهِ سیاه، خاکستریِ خاکستریزمستان بود، زمستان ۱۸ سال پیش، از آن زمستانها که بچهمدرسهایها میدانند چه زمستانیست. هرروز ساعت ۷ صبح درست در سردترین زمانی که میشد ب…
sona hazrati·۵ ماه پیشزرد برای مناز تفسیر نقاشی کودکان، همان مبحثی که سنگ علاقه داشتن به آن را تا مدتها به سینه میزدم، فقط دو چیز یادم مانده؛اول اینکه بچههایی که از رن…
sona hazrati·۹ ماه پیشخرقه جایی گرو و باده و دفتر جاییمن از آن دست آدمها نیستم که یک گوشی هندزفری را در گوش خودشان میگذارند و گوشی دیگرش را در گوش هرکس که همراهشان باشد. برای این حالم دلایل…
sona hazrati·۱۰ ماه پیشمن شانس آوردم!بند کیفم کنده شد. این مشکل زیاد برایم پیش میآید. آنهایی که کمی بیشتر مرا دیدهاند و چند باری همراهم بودهاند شاید بدانند اینرا. راستش خو…
sona hazratiدرسَکّو!·۱۰ ماه پیشچشم بسته، چشم بازنشست گوشهی سمت راست اتوبوس؛ دقیقاً همانجا که سایه نبود؛ خواست از پنجره بیرون را ببیند؛ خورشید نگاهش را میخراشید؛ سرش را تکیه داد به پشتی…