خودم رو شبیهِ سنگ نشون میدم.
به موسیقی گوش میکنم و پیاده نمیشم.
دلم تنگ شده...
اشك، آرومُ بی صدا از ردِ رود رویِ صورتم
دونه دونه قشنگ و سنگین و با حیا و غلتون
قطرهاش رو سُر میده جوریکه شوریش رو لبهام حس میکنه.
راننده ي تاکسي چندبار میپرسه: دوست عزیز ..آقا ..بزرگوار ببخشید ... کجا پیاده میشین!؟
حواسم از لحنِ غمگینانهِ همایون که چندبار تکرار میکنه «جان پدر کجاستی ...» پرت میشه...
پیاده میشم.
هزارتا خاطره جلوی چشمم رژه میرن.
انگار همه ي لحظه هایِ خوبُ بدِ سالهایی که گذشت،
تووی همین لحظه اتفاق افتادن
همین جا ،همین فصلِ لعنتی ...
با همین موسیقی ..
زیرِ همین بارون ...
کنارِ همین سنگ فرش هایِ نم خورده
لبریز از همین حسِ ناباورِ هنوز
پیش از اینکه قسمت خاطره دانیِ مغزم
منفجر بشه، یه چندتا نفسِ به زور سلام و صلوات عمیق میکشم ..
و به دو سه تا ته مونده های برگهایی که الان زیر پام افتادن نگاه میکنم ...
آخ این کلمه( تهمونده )ها رو که میگم یاد خودم میفتم ..
میدونی بعضی وقتها هستیم ولی تبدیل
شدیم به " ته مونده "های یک ماجرا یا یک پاییز
و یک برگ ریزون ...
یا ته موندههای یک زندگی ..
یک زن ... یک مادر ...
یک مرد .. یک پدر ..
آخ ...
یک پدر ...
یک پدر ...
یک پدر و همین و
همش زیر لبم تکرار تکرار
امروزم دلم نمیاد روشون راه برم ، برگها رو میگم !
به خودم فحش میدم که چرا دلم نمیاد!؟
پس چرا بقیه دلشون میاد!
لامصب (لامذهب) چرا نمیشه ؟!
نمیتونم !!!! نمیتونم !! دلم نمیاد ...
آه ه ه ه ه ... ای خدا امان از دست این دل ...
که هرچه غم هست بسرم همین دل باعث و بانیست
بخدا کردی دل دربه درم ...!
نمیتونم مثل بقیه باشم!؟
از روبه رو میان دوتا دختر بچه دارن میان و سلام میکنن
دلم ضعف میره براشون یهویی !
با لبخند باهاشون حرف میزنم و بهشون چندتا شکلات تعارف میکنم.
برمیدارن و صدای خوشحالیشون توویِ کوچه
پر میکشه و دل من هم منو رها میکنه میره دنبال صدای خنده هاشون و پاهام بی اختیار اخرین تقاطع مونده به مقصدم یدفعه منو میپیچه و رها میخاد بره ...
با خودم فکر میکنم اگر الان اون اینجا بود ُ منو میدید توو دلش چی میگفت؟
حتی ثانیه ای فکر نمیکنه چند لحظه قبل، توویِ ماشین، یادش صورتمو خیس کرده..
.
سخته بخوای اونی بشی که هیچوقت نبودی
سخته خودتو مثل سنگ نشون بدی
وقتی «سنگ» نیستی
بقلم بهمن سامنی
#بهمن_سامنی