ویرگول
ورودثبت نام
آفتاب
آفتاب
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

بجنگ تا بجنگیم

ساعت یازده شب، من و سارا توی خوابگاه نشسته بودیم. روزی از روزهای آخر اسفند. من روی تختم دراز کشیده بودم و با توپ والیبال پنجه میزدم. سارا هم اونور اتاق درحال تلاش برای باز کردن یه بسته چیپس پیازجعفری بود و داشت به آبا و اجداد موسس کارخونه چیپس ناسزا نثار می‌کرد.
بلند شدم که یه چیزی به سارا بگم، ولی یهو چشمم افتاد به بیرون پنجره. دو نفر با لباس های سیاه توی تاریکی حیاط داشتن به سمت پنجره اتاق ما می‌اومدن.
_سارا...بیا نگاه کن... دو نفر تو حیاطن
+خب که چی؟
_لباس سیاه پوشیدن، انگار دزدن، سارا پاشو! دارن میان اینجا!
+برو بابا ما رو رنگ نکن، ما خودمون رنگرزیم!
_سارا به خدا شوخی نمیکنم، دارن از دیوار میان بالا، پاشو میگم!
سارا لبخند کجی زد، زیرچشمی نگام کرد و دوباره درگیری‌‌ش با بسته چیپس رو از سر گرفت. دزدها پنجره رو شکوندن. سارا ماتش برد، دستش رو کشیدم و از اتاق دویدیم بیرون. اما دزدها ما رو دیده بودن. افتادن دنبالمون. از پله ها دویدیم پایین تو سالن غذاخوری. من لیز خوردم و افتادم، دزدها بهمون رسیدن ولی سارا یکی از صندلی ها رو پرت کرد سمتشون. هیچکس نبود. آخرهفته بود و به جز من و سارا فقط دو نفر دیگه توی خوابگاه بودن.
_دینا پاشو!
سارا دستمو کشید و از در سالن پریدیم بیرون توی حیاط. با تمام توان داد زدم، سارا هم. ولی خبری از سرایدار نشد. رفتیم در اتاقش و محکم در زدیم، اما انگار نه انگار.
یه لحظه برگشتم سمت خوابگاه. یه حسی داشتم، انگار که تنهاییم. تنهای تنها.
دزدها اومدن بیرون. دست سارا رو کشیدم.
+باید از اینجا بریم، هیچکس اینجا نیست...
_اما این موقع شب، کجا آخه..؟!
وایسادن فایده نداشت. در حیاط رو باز کردیم و فرار کردیم. اما... دزدها بیخیالمون نشدن. همینطور توی کوچه‌ها میدویدیم و همینطور دنبالمون بودن تا اینکه رسیدیم به یه کوچه بن بست. نفس نفس زنان افتادیم. یعنی گممون کردن؟ ولی هنوز از اینکه پیدامون کنن ترس داشتم. باید یه کاری میکردیم.
نگاهی به دیوار ته کوچه انداختم. یه دیوار بلوکی کج و کوله... زیاد بلند نبود، میتونستم ازش بالا برم.
_سارا، قلاب میگیرم برو اونور دیوار، بعدشم من میام.
وقتی رسیدم بالای دیوار یهو دزدا رو دیدم. اونجا سر کوچه وایساده بودن و به من نگاه میکردن.
***
پشت دیوار یه منطقه بزرگ و عجیب بود. اول فقط کلی درخت اکالیپتوس و بید و کهور پیدا بود. شاید وارد یه منطقه نظامی شدیم؟ صدای خِرخِری اومد. صدای پای دزدا بود که داشتن از دیوار می‌اومدن بالا. نه... وقت وایسادن نداشتیم. سریع دویدیم بین درختا و زیر برگای یه درخت کهور که مثل چتر رو زمین پهن شده بود قایم شدیم. شب بود، ماه هلال بود و همه جا تاریک... دزدا اومدن بین درختا. صدای پاشون نزدیک و نزدیک‌تر میشد. اونجا اولین بار بود که فرصت پیدا کردم از خودم بپرسم، چرا ما؟ چرا فقط دنبال ما دو نفر هستن؟
اما در اون لحظه هیچ جواب قانع کننده‌ای وجود نداشت. وقتی هم برای فکر کردن نبود.
دزدا یه جایی نزدیک ما وایسادن. نفسمون رو حبس کرده بودیم. سارا دستشو گذاشت روی شونه‌ام و آروم فشار داد. تو چشمهای سارا همیشه یه امیدی برای ادامه دادن هست.
***
دزدا بعد از کمی گشتن و پیدا نکردن ما، رفتن. تا وقتی که صدای پاشون دور شد و محو شد، حتی تا مدتی بعد از اون نه از جامون تکون خوردیم و نه حرفی زدیم. بعد سارا حرف زد.
+ فکر کنم رفتن... بیا از اینجا بریم تا ماری عقربی چیزی نیشمون نزده.
از زیر درخت خزیدیم بیرون. متوجه شدم پشت درختها چیزی هست. انگار یه ساختمون بزرگ بود.
_سارا ، اونجا رو ببین... یه چیزی نمیبینی؟
هر دوتامون نمی‌خواستیم بریم خوابگاه. اگر دزدها هنوز اونجا بودن چی...؟ انگار یه ترس خاصی از پشت سر دنبالمون بود که بهمون اجازه نمی‌داد حتی برگردیم و نگاهی به پشتمون بندازیم... پس به جلو حرکت کردیم، سمت اون ساختمون بزرگ.
***
یه کارخونه متروکه و پوسیده و تاریک بود. نزدیکای کارخونه روی زمین یه چراغ قوه پیدا کردیم، مثل یه معجزه. احتمالا مال کسی بوده که قبلا اینجا اومده...
یه تابلو بزرگ بالای سردر کارخونه بود :
"کارخانه جاروبرقی سازان جنوب"
کارخونه جاروبرقی؟ شوخی میکنی!!
رفتیم داخل، چراغ قوه دست سارا بود. دستگاه های خاک گرفته‌ای که انگار دقیقا وسط کار خاموش شدن و دیوارای تار عنکبوت بسته... جای خوشایندی برای موندن نبود. همینطور که داشتیم راه میرفتیم و دستگاه ها رو نگاه میکردیم صدای حرف زدن دو نفر رو شنیدیم که داشتن دعوا میکردن... وایسا، الان گفت چراغ قوه؟! دارن درمورد چراغ قوه حرف میزنن؟!
سارا چراغ قوه رو خاموش کرد. من دستمو بردم عقب که ببینم سارا کجاست، اما دستم به یه چیزی خورد و افتاد و صدای گُرُمب تو کل کارخونه بزرگ و خالی پیچید. اون دو نفر ساکت شدن. تلاش کردیم توی تاریکی راهی پیدا کنیم که فرار کنیم اما صدای پای اون دو مرد همینطور نزدیکتر میشد...
_وایسا ببینم، کی اونجاست؟!!
ما دوباره نفسمون رو حبس کرده بودیم، هیچی پیدا نبود. ناامیدانه تاریکی رو گشتم. صبر کن... اون یه روزنه نور نیست؟! دست سارا رو گرفتم و رفتم سمت اون نور. دزدا صدای پامون رو شنیدن و افتادن دنبالمون.
اون نور از یه دریچه بود. گرد و کوچیک. دزدا ما رو دیدن ولی ما لاغر و فرز بودیم و تونستیم از اون دریچه بپریم بیرون.
***
پشت دریچه، باور نکردنی بود. توی یه خیابون بن‌بست بودیم. یکی از خیابون های ته بازار شهر.
دزدها گنده‌تر از چیزی بودن که بتونن از دریچه رد بشن. من و سارا با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده. بعدش واقعا دزدا بیخیال شدن و رفتن... برای یه لحظه احساس کردم دیگه میتونیم یه نفس راحت بکشیم.
اما یه چیز بدتر در انتظارمون بود.
وقتی سرمونو برگردوندیم، متوجه شدیم این خیابون با چیزی که توی روز ازش دیدیم خیلی متفاوته. یه گروه اراذل و اوباش اونجا بودن و حسابی همه چیو به هم ریخته بودن. حدود صد متر اونطرف تر، یه ماشین پلیس وایساده بود. من و سارا یواش کنار دیوار رو گرفتیم که بدون هیچ سر و صدایی خودمونو به پلیس برسونیم. اما راستش... ته دلم حتی از پلیس هم میترسیدم.
***
نصف راه رو رفته بودیم و خوشبختانه هنوز کسی ما رو ندیده بود. اون مردهای لات واقعا وحشتناک بودن. فحش میدادن و نعره می‌کشیدن، میزدن تو در مغازه ‌های بسته، تابلوها رو از جا می‌کندن و هر هر میخندیدن. خنده‌های کثیف. مشخص بود که حالشون نرمال نیست. دیگه داشتم از اومدن پشیمون میشدم که یکیشون از پشت سارا رو گرفت کشید. یهو قاطی کردم و یکی از اون فن های بروسلی‌ام رو رو گردنش امتحان کردم. مست بود انگار. تلوتلو خورد، بعد افتاد رو زمین.
همه جا ساکت شد. نگاهشون برگشته بود سمت ما.
دیگه نیازی به آروم رفتن نبود، با تمام توانمون دویدیم سمت ماشین پلیس و اونها هم افتادن دنبالمون. وقتی بالاخره رسیدیم به اون ماشین کذایی، درشو باز کردیم که بریم داخل، ولی... دیدیم که هر دو پلیس توی ماشین غرق خونن.
اونا مرده بودن و کسی نبود که ما رو از دست این آدمای لعنتی وحشتناک نجات بده.
درحالی که نفس نفس میزدیم، دیدیم که همشون دورمون حلقه زدن. یکیش اومد سمتمون و من با تمام توانی که داشتم لگد زدم تو شکمش و پرت شد روی یکی از دوستاش و هر دوتاشون افتادن زمین. بقیه که اینو دیدن، یکم رفتن عقب‌تر...
اما خب، ما دو تا دختر بی‌دفاع بودیم و اونها ده تا نره‌خر.
یعتی از پسشون برمیومدیم؟ یه نگاه به آسمون انداختم، ابری بود و همون یه ذره هلال ماه هم گم شده بود...
راهی جز جنگیدن برای زنده موندن نداشتیم. راهی جز جنگیدن نداریم...



Yusano sensei/BSD
Yusano sensei/BSD


یک خواب واقعیترس های نهفته در لایه‌های عمیق ضمیر ناخودآگاه یک دخترجنگیدن با دست خالیداستانادامه‌اش بدم؟
یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید