هرسال روز اول اردیبهشت غیبش میزند. رنگ چشمانش معمولی است، ولی انحنای زیبایی دارد. موی سیاه پر کلاغی پریشان و موج دارش را همیشه کوتاه نگه میدارد. این مدل مو به چهرهاش که ته رنگی باستانی از ایرانی بودن دارد، میآید. میتوانم تصور کنم که با ابروهای کمانیاش در زمان قاجار چه شکلی میشده. البته پیوندی نیستند. ترکیب ابرو و چشمانش واقعا زیباست. شاید هم به خاطر درون چشمهایش باشد. معمولا شاد است، اما چشمانش عمق خاصی دارد. گاهی وقتها که مینشیند به بیرون پنجره خیره میشود، میتوان راز یخزده و غمانگیزی را ته آنها دید. فقط غمی پذیرفته شده و یخ زده. چیزی که انگار جزوی از وجود اوست. جزوی از وجود زیبا، آرام، عمیق و غیرقابل نفوذ او.
ما سالهاست که با هم زندگی میکنیم. من و او و بوته گل محمدی دم در حیاط. در گوشهای از جهان که سر و صدایی نیست. البته سروصدا هست، اما صداهای شهر نیست. روستای کوچکی است در دامنه کوه. هرگز نه من از گذشته او چیزی پرسیدهام و نه او از گذشته من رازی. اصلا قرارمان همین بود. که هر وقت کسی از ما دو تن چیزی از گذشته دیگری پرسید، باید راز خودش را هم بگوید.
ما یک قنادی داریم. بچه های روستا زیاد میآیند اینجا و او با شوخی و خنده به آنها شیرینی و آبنبات میفروشد. ما با شیرینی و شکلات و کیک هایمان جزوی از جشن ها و شادیهای مردم اینجاییم.
بله. الان سالهاست... سالهاست که من و او اینجا زندگی میکنیم. جلوی موهای من سفید شده. لای موهای کوتاه پریشان او هم تارهای سفیدی برق میزنند. اما هنوز هم هر سال روز اول اردیبهشت با یک شاخه از گل محمدیِ جلوی در حیاط غیبش میزند. و شب، با چشمانی که غمِ درون آنها مذاب شده برمیگردد، میخوابد و کلمهای حرف نمیزند. الان سالهاست... و من، یک کلمه هم نپرسیدهام.
نه چون نمیخواهم بدانم. غم توی چشمهایش قلبم را به درد میآورد. هر سال روز اول اردیبهشت برایم یک کابوس است. اما... باز هم چیزی نمیپرسم چون نمیخواهم بداند.
نمیخواهم بداند که من چه آدم بزدلی بودهام. نباید فرار میکردم... اما فرار کردم. اصلا... تقصیر خودش بود. عذاب وجدان راحتم نمیگذاشت. میخواستم بروم خودم را معرفی کنم. اما... او را دیدم. عاشقش شدم. همه چیز طور عجیبی پیش رفت. اگر خودم را معرفی میکردم احتمالا سالها توی زندان میافتادم. قبل از دیدنش برایم مهم نبود... اما آن موقع...نمیخواستم او را از دست بدهم. پس فرار کردم. هرگز به زبان نیاوردم که کسی را کشتهام.
به بهانه یک زندگی آرام او را آوردم اینجا. قبل از هر چیز این بوته گل محمدی را کاشت. بعد غیبش زد و شب با چشمان پف کرده برگشت. پرسیدم و گفت راز است. پس حتی آن دفعه که رفت و یک هفته بعد برگشت چیزی از او نپرسیدم. فکر کنم هجده سال پیش بود.
حالا بیست سال شده. بیست سال برای نگه داشتن یک راز زمان زیادی است. دیگر... نمیتوانم.
صدای باز شدن در چوبی را میشنوم.
_سلام سارا.
جوابم را نمیدهد. مثل هر سال. دوباره همان غم مذاب.
_میشه... یه لحظه بشینی؟
مینشیند. صدایم میلرزد.
_من باید... باید خودمو معرفی کنم. به پلیس. لطفا از چیزایی که میخوام بگم شوکه نشو... دیگه نمیتونم با این عذاب وجدان زندگی کنم.
بدون اینکه به چشمهایم اجازه اشک ریختن داده باشم میبینم که قطرههای اشک روی میز میچکد. پشت سر هم.
_ بیست سال پیش... همچین شبی، چند ماه قبل از اینکه تو رو ببینم... داشتم رانندگی میکردم. خیابون لاله تاریک و خلوت بود... اون مرد لباس سیاه پوشیده بود. ندیدمش... وقتی به خودم اومدم فهمیدم مرده. من... من یه نفرو کشتم و فرار کردم سارا... من یه نفرو کشتم... و بدتر از اون، رهاش کردم و رفتم... من یه آدم بزدلم...
چهرهاش متعجب نمیشود. فقط اشک از چشمانش سرازیر میشود. چند لحظه سکوتی پر از اشک برقرار میشود.
+میدونستم.
قلبم از تپش میایستد. احساس میکنم راه نفسم را چیز داغی چنگ میاندازد.
+اون شب... اون شب تا صبح دلشوره عجیبی داشتم. خوابم نمیبرد. صبح رفتم جایی که قرار بود ببینمش. نیومد... دیگه هرگز نیومد. گفتن شب قبل تو خیابون لاله تصادف کرده. بیست سال پیش، همچین شبی... خیلی غم انگیز بود. چند وقت بعد تو رو دیدم. با تو اومدم تا همه چیز رو فراموش کنم... اما...
اشک میریزد.
+منم یه خائنم... یه بزدل.
من هجده ساله که میدونم...