آسمون آبی خنک و روشنی بود. خورشیدخانم هم نشسته بود روی یه تیکه فرش ابری سفید و ابریشمی و روی میز کوچیکی با وردنه خمیر نون رو صاف میکرد. موهای سیاهش رو دو گیس کرده بود و چشمون درشتش رو دوخته بود به نون و آواز میخوند. یه شعر قدیمی برای زمین.
نون رو گذاشت تو تنور و بوی گرم نون تو آسمون پیچید.
ماه داشت از اونجا رد میشد که بوی نون به مشامش رسید. نتونست بیخیال بوی به این گرمی و خوشمزگی بشه. کمی که رفت جلوتر، خورشید رو درحال آواز خوندن دید. خورشید زیبا و درخشان بود. و چه صدای گرمی! ماه حس کرد قلبش پر از نور شد. خورشید نون سوم رو از تنور درآورده بود که ماه رو دید.
_"تو کی هستی؟ تابه حال اینطرفا ندیدمت. "
+" ماه. فکر کنم تو خورشیدی... "
_"چقدر سرد و سفیدی، چرا اینهمه چالهچوله داری؟! "
ماه ناراحت نشد. لبخند زد.
+" چالهها یادگار زخمهای قدیمیان و من سرد و سفیدم چون از سنگم. ولی در عوض تو گرمی. چهرهات منو شاد و روشن میکنه. "
خورشید خانم خندید. بیشتر درخشید.
یه نون گرفت سمت ماه.
" زمین برام گندم فرستاد و ننه حوا برام آردش کرد، منم نون درست کردم. میخوری؟"
و چه نون خوشمزهای!
اون روز کلی با هم حرف زدن. خورشید وقتی میخندید خیلی زیبا میشد. ماه هم دوست داشت که اونو بخندونه.
ماه متوجه چیزی شد... هر چی بیشتر به خورشید نزدیک میشد و بیشتر میگذشت، بیشتر گرم میشد و سنگ های وجودش شروع به ذوب شدن میکردن. اون خورشید رو خیلی دوست داشت، وجود تاریکش رو روشن میکرد. پس خم به ابرو نمیآورد و طبق عادت، هر روز میرفت پیش خورشید.
بعد از مدتی خورشید متوجه شد که ماه هر روز بیمارتر و رنگ به رنگ تر میشه و سنگهاش دارن ذوب میشن.
خیلی غمگین شد. اینقدر غمگین که رفت پیش الهه مهر، میترا. و ازش پرسید که آیا دلیلشو میدونه؟
الهه میترا بهش گفت که دلیل بیماری خودشه. چون گرمای خورشید بیشتر از اونی بود که ماه بتونه تحمل کنه و دووم بیاره.
خورشید غمگین شد. اینقدر غمگین که گریه کرد، اشکهاش بخار شد و آسمون رو مه گرفت.
وقتی ماه رفت دیدن خورشید، متوجه شد همه جا رو مه گرفته. هر چی گشت، خورشید رو پیدا نکرد.
آخه اون رفته بود. تصمیم گرفته بود از ماه دور بشه تا بهش آسیب نرسونه.
از اون زمان، ماه مدام دنبال خورشید دور آسمون میچرخه و خورشید هم مدام از ماه فرار میکنه...
و واسه همینه که هی شب میشه و روز میشه، شب میشه و روز میشه، شب میشه و روز میشه...
پ. ن:
این رو برای امتحان انشای مدرسه نوشته بودم. درواقع از روی افسانهای که مامان بزرگم تعریف میکرد. ولی خب با تغییر خیلی زیاد. آخه قدیمیا برای هر چیزی یه دلیل افسانهای میساختن.
افسانه اصلی :
خورشید داشت نون درست میکرد، ماه اومد گفت نون بده؛ نداد. ماه یواشکی یه نون برداشت. خواست فرار کنه که خورشید وردنهاش رو پرت کرد خورد توی چشم ماه. و ماه یک چشمش کور شد. از اون موقع ماه دنبال خورشیده که انتقام بگیره و خورشید هم همش در حال فراره و اینطوریه که هی شب میشه و روز میشه، شب میشه و روز میشه، شب میشه و روز میشه...