حالا من یک دانشجو هستم.
سالهای سال نقش دانشآموز را یدک کشیدم و حالا بعد از یک جنگ حسابی با سازمان سنجش و نابودی روح و روان و دروس نصفه نیمه دبیرستان و سوالات کنکور که چیزی بیشتر از بازی بیهودهای با کلمات نبودند و یک تابستان برزخی، حالا بالاخره! من یک دانشجو هستم.
این مدت یک عالمه چیز جدید تجربه کردهام. دانشگاه مکان جدیدی بود با یک حس جدید. شاید بشود گفت حس جوانی و شور.
در جشن های دانشگاه که خود بچه ها برگزار میکنند میتوانم با تمام وجود حسش کنم. به خصوص وقتی دانشجوها میروند روی سن و میخوانند، آنوقت است که واقعا خوشحالم و دوست دارم این چهارسال را ذره ذره زندگی کنم.
و اما، بعد از دانشگاه : اتوبوس.
اتوبوس کلا جای خاصی است. یک حس شناوری عجیبی به من میدهد. دوست دارم کنار پنجره بنشینم و همه چیز را از پنجره در حال گذر ببینم و آهنگ گوش بدهم. دوست دارم آدم های توی اتوبوس را زیرچشمی نگاه کنم و راجع بهشان فکر کنم. که هستند؟ چطور زندگی میکنند؟ چه حسی دارند؟
اتوبوس برایم زمان است. در نظرم همواره در حال حرکت است، همواره و همیشه. و این منم که در ایستگاهی سوار و در ایستگاهی پیاده میشوم. مثل تولد و مرگ. این حس فانی بودن در برابر چیزی ابدی گاهی احساس خفقان به من میدهد. آیا واقعا من فانیام؟ گاهی حس میکنم روح من هم مثل اتوبوس است. شاید احساس خفقانم به این دلیل است که در این جسم فانی اسیرم.
به هر حال، اتوبوس به ایستگاه میرسد. فلسفه بافی تمام است. پیاده میشوم و پا به واقعیت میگذارم.
نسیم خنک پاییزی و گاچی ها و ابرهای گاه به گاه پاییز؛ بله، این زندگی است. گرچه روزی به ایستگاه مرگ میرسم، ولی حالا که نرسیدهام! حالا اوج زندگی است. زندگی،
زندگی،
زندگییی
چقدر حس زنده بودن دارم.

پ. ن: توی اتوبوس پسر لاغر و بلندی بود با موهای بلند لخت و لباس های سیاه و یک کوله پشتی. حدودا همسن خودم یا کمتر، تیپش به دانشجوها میخورد. نمیدانم چرا حس چنین آدمهایی مرا میگیرد. از بیرون یک جورهایی سرد و نچسب و سخت به نظر میآیند ولی من میتوانم شکنندگی درونشان را حس کنم. پسر در آن سوی اتوبوس رو به من نشسته بود پس به وضوح حس بیهویتی و شاید خستگی، ترس و اضطرابش را با حس آهنگهایی که گوش میدادم قاطی میکرد. هعی. زیر چشمی دیدم دارد ناخنش را میجود و وقتی او هم زیر چشمی مرا دید سریع دستش را کشید عقب.
پ. ن2: یک مرد میانسال لاغر و تکیدهای که شبیه حاجی فیروز شب عید بود آمد توی اتوبوس و پسر کوچکی شروع کرد به گریه و جیغ. هی میگفت آقاهه، آقاهه و اشاره میکرد به آن مرد سیاه بیچاره. مرده سعی کرد یک جوری خود را قایم کند و فقط گهگداری سرک میکشید ببیند پسره نگاه میکند یا نه. خیلی دردناک است که يک بچه اینطور از تو بترسد. مخصوصا وقتی حس اینکه بقیه تو را جور دیگری نگاه میکنند را همیشه با خودت حمل کرده باشی.
یاد صادق هدایت افتادم و داستانهایش. این حس یکی از چیزهایی است که توی داستانهای هدایت زیاد است، شاید چون خودش هم همیشه این حس وازدگی و طرد را داشته. بیشتر از همه، داستان داوود گوژپشت این حس را داشت. و حتی داش آکل. (البته در بین داستانهایی که از او خواندهام)
پ. ن3: توی اتوبوس داشتم آهنگ anybody را میشنیدم و یک جور عجیبی امیلی را درک میکردم. دلم میخواست به جای این سر دنیا، آن سر دنیا بودم و با او حرف میزدم. چرا من تا این حد با این دختر حس نزدیکی و شباهت دارم؟
