1ول
ساعت دوازده ظهر بود. کنار دریا منتظر اسنپ ایستادم. بغضی فروخورده آزارم میداد و حال بدی داشتم که انگار هیچ راهی برای بهتر شدنش نبود.
آسمان رنگ آبی پُر و روشنی داشت. دریا هم. روزهای آفتابی فصل سرما، آسمان زیباست، واقعا زیبا. غم و مشتقاتش فقط احساس رهایی و سرخوشی را از من گرفته بوند، ولی نتوانسته بودند کاری کنند که به زیبایی آسمان باور نداشته باشم.
پرواز دسته های مرغ دریایی، شیرجه زدنشان توی آب، جوری که مثل یک قایق روی آب مینشینند و صفیر تیز صدایشان که مثل نیزه در گوشت فرو میرود، همه زیباست.
و سایه محو کشتی های دوردست در افق، همیشه معنای خاصی به تصویر گسترده دریا میدهد. باعث میشود فکر کنم، به قصه های اساطیری، تجّار قدیمی، مرواریدها، طلاها، طاقههای کشمیر و ابریشم، چوب های ساج و چندل، مسافران هند و زنگبار، جاشوهای خشن و آفتاب سوخته، مرواریدهایی که امروز غواصان از کف دریا میگرفتهاند و فردا کف دست تاجران میغلتیده ، بادبانها و همه چیز، همه چیز.
دریا حامل قصههای بسیاری است. خشن، ولی بخشنده. آنگونه که طبیعت باید باشد.
بیش از هر زمان دیگری به قصهها نیاز دارم. به "داستان" نه! به قصه، افسانه، کسی که بگوید و من بشنوم، یا کتابی پر از چیزهای ناممکن. یک چیزی مثل هزار و یک شب.
از خشکی اعداد خستهام... تا کی واقعیت نخراشیده را سوهان بکشم و در مغزم بچپانم! خستهام. تا کی باید به این سیستم آموزشی جواب پس بدهم که چقدر حافظه بیچارهام را از کتابهایشان پر کردهام! چه کار مزخرفی.
کمی قصه و شعر لطفا!
2وم
متوجه شدم که همیشه در حال توصیف و نوشتن از محیط هستم. از آنجایی که تمام چیزی که از این جهان دارم، بلد بودن شهر کوچکی از این دنیای گرد، کمی آسمان، دلبستگی به درختها، وابستگی به آفتاب، یک حافظه انسانی پر از موسیقی و شعر و یک قلم و مقداری کلمه از گنج زبان مادری است، نوشته هایم هم از همین چيزهاست. آنقدر که دیگر دارد تکراری میشود... اینجا را نمیدانم، ولی یادداشت هایم که همه همین را میگویند. دیگر زیادی تکراری شدهام. در گرداب نابودی افتادهام. خانم س همیشه میگفت نباید بگذاری هنرت توی یک چرخه تکراری بیفتد، آنوقت راکد میشود. باید همیشه در جریان و تغییر باشی...
برای همین باید تلاش کنم از چیزهای دیگر هم بنویسم، به شکل های دیگر، به زبان های دیگر.
اما... چطور؟
اصلا، این راکد بودن محسوب میشود؟ یا فقط روزهای پر مشغلهای را میگذرانم؟
3وم
بحث شلوغ بودن روزها نیست. نمیدانم چه مرگم شده. نمیتوانم توی خانه بنشینم، نمیتوانم یک جا بنشینم، اصلا نمیتوانم آرام بگیرم. شاید دارم به خودم تلقین میکنم؟
مادرم میگفت من مضطربم، اما من اصرار داشتم که ثابت کنم نیستم و خیلی هم آدم ریلکس و بیخیالی هستم. اما مثل اینکه نه... شاید هم همهاش تقصیر تلقین باشد. اصلا شاید به خاطر امتحان ها باشد. (ذهن خودآگاهم* : به خاطر چند تا امتحان مسخره؟ چه حرفا! دیگه اینقد که ذلیل نشدیم)
آهان! میخواهم ثابت کنم که مدرسه اصلا برایم مهم نیست. عجب. چقدر آدمیزاد پیچیده است. آنقدر پیچیده که احساس میکنم خودم را درک نمیکنم.
باید یک نفر از بیرون به من نگاه کند. شاید متوجه بشود قضیه از چه قرار است. شاید هم نشود... اگر کسی درک نکند...؟
بس کن. چیزی نیست، اتقاق بدی در راه نیست، هیچ مشکل وحشتناکی هم وجود ندارد.
(* آهان! پس دقیقا چه مرگت است که مثل دریای طوفان زده نمیشود تشخیص داد دقیقا روی زمینی یا توی آسمان؟)
پ. ن: صدای ناتالی مرچنت رو دوست دارم. شنیدنش خالی از لطف نیست.