آفتاب
آفتاب
خواندن ۷ دقیقه·۲۴ روز پیش

هر شب، من و یک دامن اشک

میخوام راجع به این روزام و کنکور بنویسم.
خب راستشو بخواین یه کمبود اعتماد به نفس وحشتناکی اومده سراغم. به علاوه غم و فشاری که از مشکلات توی خونه‌مون سرچشمه میگیره. هر شب در حالی که کتاب جلوم بازه گریه میکنم. بذارین واقعیت رو بهتون بگم، هیچی نمیخونم. یعنی کتاب جلوم بازه اما آخر شب به خودم میام و میبینم از صبح تا الان که زیست خوندم، فقط بیست تا تست زدم. درحالی که توی فکرم خیلی بیشتر میخواستم بزنم و قرار بوده فیزیک و زبان یا شاید ریاضی هم کار کنم.
خودم داره ناامیدم میکنه.
این مخصوصا مربوط به روزای تعطیلمه که زمان برای درس خوندن دارم. وگرنه روزای مدرسه که تا 2 مدرسه‌ام. چرا؟ چون میدونم اگه خونه باشم قراره دوباره همون چیزا تکرار بشه. پس میرم مدرسه و زنگایی که نمیخوام سر کلاس باشم هم یه جایی خودمو گم و گور میکنم و درس میخونم. نزدیک در پشت بوم، توی سالن اجتماعات یا یه کلاس خالی یا قرائت خونه. یه جایی که پیدام نکنن. وقتی پیدام کردن و گفتن چرا سر کلاس نیستی هم برام فرقی نمیکنه. یا یه دلیلی پیدا میکنم که قسر در برم یا تا دفتر همراهی میشم و یک ساعت موعظه میشنوم بعد با یه برگه میفرستنم سر کلاسی که نصف بیشترش رو جیم زدم.
حتی با این وجود هم تو مدرسه بیشتر از خونه درس میخونم.
البته بگم که توی جیم زدن از کلاسا و گاهی فرار از مدرسه به خونه حرفه‌ای شدم، دیگه کسی به این راحتی نمیتونه منو بگیره. از طرفی نصف بچه های کلاسمون هم فقط بعضی وقتا تو مدرسه آفتابی میشن. کلاس معمولا خلوته.

مدرسه‌ نمونه هستم، رشته تجربی. توی درسخون ترین کلاس مدرسه افتادم که سال دهم از ۳۰ نفر، ۱۸ نفرش معدل بیست داشتن. و بگم که من جزو اون ۱۸ تا نبودم. آخه دهم زیاد درس نمیخوندم، تو حال و هوای دیگه‌ای بودم کلا. با این وجود بازم معدلم بالاتر از ۱۹ بود! اما برای کلاس ما این کافی نبود.
بگذریم.
مامانم اضطراب شدید داره. این اتفاق از تابستون شروع شد. هی حالش بدتر و بدتر شد. شهریور به زور راضیش کردم بره پیش روانپزشک. نسبت به داروها کاملا گارد داره. با وجود اینکه داروهای کاملا سبک و ساده‌ای هستن. میخوره، ولی درست نه. از داروی x باید شبی یکی بخوره اما فقط ربعشو میخوره. تازه دیشب راضی شد نصف بخوره. از داروی y شاید فقط سر جمع یکی در طول روز بخوره (تیکه تیکه‌اش میکنه و میخوره) در حالی که باید دو تا بخوره. گاهی حالش بد میشه و میریم بیمارستان و البته که اونجا هم کاری براش نمیکنن و میگن از اعصابه و باید داروهاش رو بخوره تا خوب بشه.
اون روز یهو بینایی چشم راستش مختل شد. رفتیم چشم پزشک و گفت شبکیه‌اش ملتهب شده و دلیلش اضطرابه. حتی اونم به مامانم گفت داروهای خودشو بخوره و براش یه دارو و قطره هم برای چشم نوشت.
باورتون میشه که مامانم نسبت به خوردن اون داروی چشم هم گارد داره؟ به سختی ترس رو گذاشت کنار و داره روزی یه قرصشو میخوره.
من چند بار بهش گفتم که بذاره پیش یه روانشناس براش نوبت بگیرم اما میگفت الان نه. براش نوبت گرفتم بدون اطلاع خودش. اما خب... هزینه‌اش (با وجود مناسب بودن) بازم برای ما زیاد بود. پدرم چند وقته از لحاظ مالی به شدت توی مضیقه است. خودش میگه تا به حال توی عمرش اینقدر بی‌پول نبوده.
آره. مامانم بعد اون جلسه دیگه پیش اون روانشناس هم نرفت. شاید هم تقصیر از منه. میخوام امروز برم از مشاوره بهزیستی نوبت بگیرم. کاش زودتر این کارو کرده بودم. کاش زودتر بهم نوبت بدن.
کارهای روزانه رو به زور انجام میده چه برسه به خیاطی. قبلا خیاطی می‌کرد، اما حالا در خیاطی تخته شده. شده انباری. پاش رو هم توش نمیذاره. تازه از وقتی که این مشکل برای چشمش پیش اومد هم دیگه تموم. روزانه حدود ۵ تا سریال مختلف هست که از شبکه‌های مختلف دنبال میکنه. چون میخواد ذهنش رو از افکارش دور کنه. کل روز تلویزیون روشنه.
وضع مامانم بده، خیلی هم بده. و من میشینم درس میخونم...! جالب اینجاست که درس هم نمیخونم. نمیدونم چی کار کنم.
تابستون میرفتم کلاس فن بیان. مربی کلاس کسی بود که سالها می‌شناختم. من مدیون این آدم هستم. یه زمانی منو از باتلاق درآورد. کاری کرد که اعتماد به نفس پیدا کنم، بنویسم، بخونم، بگم. من بهش مدیونم. اما... چند وقته حس بدی بهش دارم. هر کاری میکردم کلاس‌ها رو رها کنم نمیذاشت. می‌گفت درس برات چی کار میکنه؟ دانشگاه که به درد نمیخوره.
هر روز توی موسسه یه برنامه‌ای داشت. این کلاس تموم میشد کلاس دیگه‌ای شروع می‌کرد و ما رو (خودم هم نمیدونم چطور) قانع می‌کرد که بهش نیاز داریم. نمیگم کلاس هاش بد بود، نمیگم چیزی ازشون یاد نگرفتم، نه. خیلی چیزا یاد گرفتم. اما هزینه‌اش هم کم نبود. فقط ماهی چهار جلسه بود. و تازه، هزار جور توقع از ما داشت. مثلا میدونست من مدرسه دارم (پارسال که یازدهم بودم) و میخوام درس بخونم، اما باز با حرفاش باعث می‌شد حس کنم که این خیلی بدیهیه که هم درس بخونم هم به کارای دیگه (از جمله برنامه‌های فرهنگی هنری موسسه) برسم. نمیگم تفکرش اشتباه بود و نمیگم که موفق نشدم کارای دیگه رو هم انجام بدم. اما... به چه قیمتی؟ به شدت تحت فشار بودم. خیلی زیاد. و اضطراب داشتم که این کار مونده، اون کار مونده و آخر سال هم از درسا عقب افتادم.
امسال موسسه رو رها کردم. شاید باورتون نشه که چقدر رها کردن اون موسسه و اون معلم سخت بود. میدونین چرا؟ چون اون کسی که ازش حرف میزنم یه چراغ جادویی داره به اسم فن بیان. میتونه با حرف گرگ رو قانع کنه که گیاه‌خواره.
بازم میگم یه روزایی تو زندگیم بوده که اگه اون شخص نبود ازش نجات پیدا نمیکردم و آدمی که الان هستم نمی‌شدم. من نمیخوام قدرنشناس باشم. من به شدت به اون شخص مدیونم. من خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. من واقعا بهش مدیونم. اما... منم یه حدی دارم. جیب پدر من هم یه حدی داره.
متوجه شدم که میخواد من بشم مربی موسسه‌اش. وقتی درمورد کنکور و سردرگمی‌ام برای رشته‌ میگفتم بیشتر اینطوری حرف میزد: دانشگاه‌ها فرقی نمیکنن، همشون سر و ته یه کرباسن. همینجا بوشهر بمون دردسرش کمتره. نمیگم حرفش کاملا اشتباه بود ولی متوجه شدم که میخواد هر جوری شده من و شاگردای دیگه‌ش رو در کنار خودش نگه داره.
بدم اومد.
وقتی بهش قاطعانه گفتم دیگه نمیام موسسه و میخوام درس بخونم حتی ازم خداحافظی نکرد. جوابمو نداد اصلا. فقط منو از گروه‌ کلاس حذف کرد.
این آدم آدمی بود که یه روز برام خیلی مهم بود... هنوز هم هر روز به این فکر میکنم که کجای کارش دقیقا اشتباه بوده؟ نمیخوام اگر روزی خواستم مثل اون به دیگران کمک کنم، مثل اون بشم. میخوام بفهمم اشتباه اون چی بوده. نمیخوام خودم آدمی بشم که اینطور کسی رو میکشه بالا بعد زمین میزنه.

من به خاطر کنکور و به خاطر وضعیت مالی‌ای که یهو افتادیم توش کلاس نینجوتسو رو هم ترک کردم... تنها جایی که حس خوبی داشتم. دیگه خسته شدم. میخوام از هفته دیگه برم کلاس نینجا. دیگه برام مهم نیست چی میشه و چی میخواد و راه دوره و چطور برم و از این حرفا.
البته قبلا پولدار نبودیم، اما اینقد زیاد هم تحت فشار نبودیم.

حس نمیکنم که نمیتونم از پس کنکور بر بیام. ولی وقتی میرم مدرسه و با بقیه مواجه میشم، هر بار حس میکنم که کافی نیست. کافی نیستم. توی مدرسه حتی با صمیمی ترین دوستم هم مقایسه میشم. این مقایسه مدرسه و ذهنم منو میشکنه.
هر روز میام خونه، مامانم همونطوره، اخبار توی تلویزیون همونقدر بده، بابام همونقدر تحت فشاره (گرچه اصلا به روی خودش نمیاره، اما من میدونم) و مامانم...
بزرگترین نگرانی و نارحتی‌ام مامانمه. اگه اون حالش خوب باشه همه این چیزای دیگه برام ذره‌ای مهم نیستن. میتونم از پس همشون بر بیام. میتونم شبکه های خبر رو کامل حذف کنم تا دیگه بابا و مامانم نزنن اونجا و نسبت به هر خبری سِر بشم، میتونم ماهی ده هزار تومن هم خرج نکنم یا هر کار دیگه‌ای بکنم که بابام از این مرحله بگذره، میتونم بیخیال جو مدرسه بشم و بگم گور بابای همشون و درسمو بخونم...
اما الان، وقتی همش حس میکنم که با این روندی که داره پیش میره ممکنه مامانمو از دست بدم... نمیتونم...
بازم هر شب با کتابایی که به خاطر این سیستم آموزشی بی‌صاحاب بی در و پیکر جلوم بازه و احساس میکنم که خوندن همه اون کتابا خیلیه سخته، گریه میکنم...


پ. ن: من واسه نوشتن قوانین خاص خودمو دارم. دوست ندارم نوشته‌ام به کسی حس نا‌امیدی بده. اما دیگه نمیتونستم. حتی نمیتونستم این چیزا رو به دوستم بگم چون اونم مشکلات خودشو داره و به نوبه خودش تحت فشاره.
به هر حال اگه تا اینجا خوندین، معذرت میخوام و ممنونم که سنگ صبورم شدین.
من از پسش بر میام.
فقط یکم سخته. فقط کاش همه چیز بهتر بشه

دل نوشتهکنکورفن بیان
یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید