با هستی و نیستیم بیگانگی است/ وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
گر من ز عجایبی که در دل دارم/ دیوانه نمیشوم، ز دیوانگی است
./ مولوی
سلام.
غریبی کردن مانند کرونا، از چین شروع به شیوع یافتن کرد. از چین پیشانیم. وقتی اولین بار دیگر حرفی از انزجار نزدم و خشمم را با گریههایم شستم. من هیچوقت خشمم را کنترل نکردم، آن را زیر دریایی از اشک خفه کردم. فکر کردم میمیرد و تمام میشود. ولی خشم قوی بود و هست. دست و پا میزد. عصبانیتر میشد. کمین میکرد و در موقعی که هم غم خواب بود و هم استرس در حال جویدن ناخنهایش، خودش را بیرون میانداخت و به آتش میکشید. بچه اژدهایی بود که زیر آب نمرده بود، بزرگ شده بود و آتش درونش قوی تر و سوزانندهتر شده بود. ولی سوختن برای غریبی نکردن کافی نبود. چون این اژدها رام نمیشد. با سرزنش به بند کشیده میشد. امنیتی حس نمیکرد برای سازش. برای ارائه شدن. برای شنیده شدن.
آن اژدها من بودم. همانطور که غم من بودم، شادی و ترس من بودم، آن خشم هم گوشهای از من بود. گوشهای که همه دعوایش میکردند. همه سرزنشش میکردند. خشم طرد میشد. من طرد میشدم. دیگر نمیگذاشتم خشم من را ببینند. همانطور که دیگر شرم را ندیدند. همانطور که دیگر غم را ندیدند. همانطور که دیگر مرا ندیدند.
من درخانه غریبه شدم. یک ناشناس که موقع شرم حرف نمیزد، روی کاغذ مینوشت و در اتاق این و آن میگذاشت. موقع عصبانیت یک گوشه کز میکرد، میلرزید و جمعتر میشد تا کسی به دادش برسد. یک «با دیگران غریبه» که نیاز به توجه «دیگران» داشت.
من با هر کجا اسم خانه شنیدهام غریبه شدهام. خانواده؟ شهر؟ کشور؟ شاید من ذاتا بیگانهم. شاید مثل خیلیها که جدیدا (بیشتر) میشناسمشان، از معدود خاکهای غریب پرور اینجا گِل شدهام. خاکی که خودش را دفع میکند، خودش میشود غربت. تحمل نمیکند گل روییدن از گِلش را. رشد را برنمیتابد. نروی، گلهایت را میخشکاند. خودش راه های جز رفتن را گل میگیرد. تو میمانی و چمدان و بلیت به جایی که میدانی خانهات نیست. تو میمانی و بیگانگی و بیزبانی و یک دنیا غریبه. یک دنیای غریبه.
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است.
./ احمد شاملو
~| بهمن غبارآلود ۰۲
منتظر پست بعدی باشید. فکر کنم برگشتم.