- Parsosa -
- Parsosa -
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یادداشت | اینجا هوا اندکی سرد است.

سوز هوای بالای زمین. اشک‌های خشک شده بر روی صفحه. سرامیک‌های سرد. اینجا هوا اندکی سرد است. اینجا زمین کمی از اشکهایم ناراحت است. هم درد نیست، فقط از خیسیش شاکی است. خزانه‌ی چشم خالی شده و دیگر فقط هق هق در می‌دهد.

آنقدر نمی‌کشم که شاید نیاز عده‌ای به کشیدن را الان بیشتر درک کنم. شاید روزی من هم نبودم. آن وقت ناراحت می‌شوی. می‌دانی چرا؟ چون آن قدر که باید لذتی که با بودنم می‌بردی را نشان نمی دادی. آن وقت دیگر نیستم که بتوانی نشان بدهی که بودنم اندک تغییری در زندگیت نشان می‌داد. آن موقع، دیگر لایک و کامنت و نظر و خنده و انتقاد‌هایت در پشت زنگوله‌ گیر می‌کند.

نمیتوانی درکم کنی. ولی بدان قبل از تو ده ها بار ده ها نفر گفتند که تو هم نمی‌توانی. پس این را نگو. سعی کنی چیز جدیدی بگویی. سعی کن دستت را بیشتر دراز کنی. اندکی من پا شوم. اندکی تو را بلند کنم. تا در نهایت سرمان را بالا بگیریم. راه دیگری نیست. آن ده ها بار از ده ها نفر را چشیده‌ام. جواب نمی‌دهد. فقط بیشتر فرو می‌رویم.

مرگ؟ نمیدانم، ولی من از بازی هایی که Retry ندارند خوشم نمی‌آید. همین زندگی را ببین. حالا دیگر مرگ که جای خودش را دارد. به جایش دارم سعی میکنم سکه جمع کنم تا بتوانم مراحل بعدی را باز کنم. اما هر جعبه‌ای که می‌شکنم، فقط درد دینامیت‌هایش را حس میکنم. شاید مراحل بعدی قفل است. شاید باید جِم خرید. جِم زندگی را کجا می‌فروشند؟

حس میکنم مغزم مزخرف است. پر از چیزهاییست که میدانم اضافی است اما تمیزشان نمیکند. پر از اعتقاداتی که میدانم ممکن است سال بعد از بین بروند ولی سفت گرفتمشان. پر از درهایی که از پشت قفلشان کردم تا چیز جدیدی نیاید. نه حوصله آدم جدیدی دارم نه اعتقاد تازه‌ای. آدم‌هایی که می‌آیند. رد پایشان را می‌گذارند و می‌روند بدون این که بدانند مغزم کندن بلد نیست. مغزم دلش تنگ می‌شود.

دلم تنگ شده است. برای فیلم دیدن. برای خندیدنمان. برای خیال‌های راحتمان. برای خیال‌های دیوانه‌وارمان. برای اینکه باریدن باران، دوباره ما را روانه حیاط کند. برای کمبودهایمان. برای کمبود فاصله، کمبود گریه، کمبود آه و بغض، کمبود حرص و خشم، دلم برا غیبت‌های یواشکیمان تنگ شده، برای غیرعادی زندگی کردن، دلم حتی برای کمبود علاقه‌مان به آن عکس‌ها تنگ شده.

این دل چیست که هر چه می‌شکند، باز هم می‌شکند؟ با این دوامی که دارد، پس چرا می‌شکند؟ چرا خورد می‌شود و دوباره خورد می‌شود. چطور هم گشاده میشود و هم تنگ می‌شود و هم پذیرا. چطور شور میخورد و چطور چرکین می‌شود؟ چطور با این که می‌سوزد به دریا می‌زند؟ اصلا کجا هست این دل؟ پشت جناغ است یا بین دو پهلو؟

چرا رسیدن این قدر سخت است؟ چرا رسیدن درد دارد؟ چرا باید رسیدن هزینه داشته باشد؟ چرا رسیدن باید اندوه داشته باشد؟ آن وقت که رسیدیم چه؟ بعد باید به کجا برسیم؟ چرا علاقه برای رسیدن کافی نیست؟
جاده‌؟ از کدام جاده‌ی این بیابان لذت ببرم؟ مثل این که تا به حال با ماشین به مسافرت نرفتی.

حالم بهتر است؟ نه. گذشته‌ام بهتر بود. آن موقع ها که در گرمای تابستان زیر آفتاب سوزناک، با سه چرخه کوچکم در کوچه رانندگی میکردم بهتر بود. زندگی گرم بود. شاید درد داشت؛ شاید گریه داشت؛ ولی گرم بود. اما اینجا، هوا اندکی سرد است.

نمی‌روی برون . تو خودِ دلی.
نمی‌روی برون . تو خودِ دلی.




https://soundcloud.com/aslistream/shayea-nistametoon-feat-deon?si=19f578728dea41edb9398bba47ccfafc&utm_source=clipboard&utm_medium=text&utm_campaign=social_sharing


یادداشتدرددلاز دل نمی‌روی برون تو خودِ دلی
سورنایِ اسبق - حالا میگم بهتون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید