...
- وقتی که شنیدمش متوجه شدم داره دروغ میگه. تو چشمام نگاه نمیکرد و سعی میکرد زودتر بحث رو تموم کنه. منم نمیخواستم اذیتش کنم . زیاد پیش اومده که نقش آدمی رو بازی کنم که انگار نمیدونه.
- وقتی شنیدیش چه احساسی داشتی ؟
- خوشحال ؟ یه ایده ی جدید واسه نوشتن ؟ یا شاید هم خشم. خشم خیلی زیاد.
خیلی تو این چند وقت خودم رو درموقعیت ۷۰ سالگی گذاشتم و به روندی که داشتم فکر کردم . از تمومش راضی بودم به جز یکیش. اونهم انزوا بود .
اگه برمیگشتم شاید منزوی تر از این زندگی میکردم. بی رحمانه تر نسبت به آدمای اطرافم میبودم.
احتمالا زندگی رو زیادی اخلاقی درک کردم و همینم باعث فاصله گرفتن آدما از من میشد.
وقتی هم که به تنهایی فکر میکنم همیشه با نوشتن گره میخورد. به این هم فکرکردم که شاید درد اصلی من نوشتن بود. شاید از اول نباید مینوشتم . نه تو دفترم نه تو کانالی که دوستش دارم.
با اینکه تنهایی ابرمسئله ی زندگیم بود ولی نتونتسم حلش کنم . یک روزی قبول کردم که غمگینم . یک روزی قبول کردم که تنهام و این احساس تا آخر عمرم با من میمونه ولی پذیرش جدیدم احتمالا اینه :
من هیچوقت قرار نیست بفهمم که چرا احساس تنهایی میکردم.
هرچقدر که سعی میکردم بقیه رو بهتر بفهمم از خودم دور تر میشدم و در نهایتش همیشه از جفتش شکست میخوردم. هم ارتباط با بقیه و هم با ارتباط با خودم.
هرچی که بود بقیه ی آدم ها هم بی تقصیر نبودن . شاید ما ذاتا اینجورییم . زندگیمون بیش از اون چیزی که فکر میکنیم خودخواهانه ست .
شبش که میخواستم برم سرکار احتمالا خسته ترین آدم دنیا بودم . با اینکه تو کل مسیر بغض داشتم ولی نخواستم آدم عجیبی میون بقیه باشم . ترجیح میدادم سنگینی گلوم رو با پرت کردن حواسم از بین ببرم.
یه جمله ای از یه هنرپیشه ای یادم میومد : همه چیز پایان خوبی داره. اگه خوب نیست یعنی هنوز به پایان نرسیدی .
مثل یه مرده خودم رو روی صندلی مترو انداختم. احتمالا اولین باری بود که توجه نکردم کی صندلی نداره .
تو هندزفریم شعر با صدای منزوی پخش میشد : شاعر تورا زین خیل بی دردان کسی نشناخت !
چند دقیقه گذشت و متوجه اعلام ایستگاهی شدم که قبلا نشنیده بودم .احتمالاحواسم نبود و خط اشتباهی سوار شدم .
پاشدم و با سرگیجه خودمو به صندلی بیرون رسوندم . کیفمو رو زمین گذاشتم . بنظر میرسید دیگه میل به عجیب نبودنم نمیتونه جلوی بغضمو بگیره. دستمو روی صورتم گرفتم و هنوز منزوی میخوند :
هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت ! اما تو را .. ای عاشق انسان ...
به این فکر کردم که چقدر اون هنرپیشه چرت میگفت . احتمالا ما عاشق روایت هایی میشیم که با حقیقت جهت دارن . انگار که تعجب میکنیم وقتی فیلمی پایان خوشی نداره .
شاید بهتر بود میگفت : پایان همه چیز بده ! دردناکه و زشته ! اگه فکر میکنید اینجوری نیست احتمالا هنوز به آخرش نرسیدید.