پاسپورتمان را دیدند، مهر را کوبیدند، پروازمان را صدا زدند، سوار شدیم، و پرید! با پریدنش تقریبا ما مهاجر حساب شدیم، یک ساعت و نیم بعد رسما ما از خاک ایران بیرون رفته بودیم و یکم بعد تر از آن پا در خاک قطر نهادیم. چون در فضاب باز نرفتیم فرصتی نشد تا ببینیم آسمان همین رنگ است یا نه! ولی زمین همان رنگ نبود.
دلم نمیخواهد در وصف فرودگاه بین راهیمان از عبارت هارمونی نورها استفاده کنم؛ چون هارمونی نبود، بیشتر نبرد رنگها و نورها بود که مستمرا با چشم مخاطب بازی میکرد. یکهو به خودت میآمدی و میدیدی که برای خرید یک کرم دیور نیاز نیست بروی خیابان توحید به هزار دنگ و فنگ پارک کنی و بروی طبقه منفی یک مغازهی آرایشی به امید آنکه اصلیاش را بخری! دیور شعبه داشت، کلی فروشندهی قشنگ داشت، رنگ داشت نور داشت. و نه دیور بلکه همه مارکها و برند ها. گویی مسابقه بود تا چشمان من و شما را بدزدند.
یک ساعت، دو ساعت، چهار ساعت، هشت ساعت، و یواش یواش رنگها جلوی چشمانمان تکراری شدند. دیگر وای دیور نمایندهی دیدن برند آرایشی محبوب نبود بلکه به معنی این بود که دور هشتمیست که فرودگاه را دیدیم و باز رسیدیم سر خانهی اول. به عبارتی که قصر بینراهی میلیونها مسافر هم برای جذابیت تاریخ مصرف دارد. بیایید و صادق باشیم؛ هر مصنوعی بعد از هشت ساعت دیدار مداوم جذابیتش را از دست میدهد.
و اینجا با تنی خسته، و روانی بیجان راهی پروازی بلند شدیم، به سوی مقصدی که طعم ابدیت داشت!
ما بعد از ده ساعت و شاید هم بیشتر، رسما راهی خانهی آیندهمان بودیم. خیلی دوست دارم از هر ساعت پروازم یکی دو ساعت مرثیه بنویسم اما صادقانه نشد! چرا که خوابیده بودم و حتی آن شب خواب خاصی هم ندیدم که استعداد داستان سرایی داشته باشد.
همیشه حرکت به مبدا است معنی پیدا میکند. و این بار خانهی پیشین و تازه جمع و جور شدهی ما بود که با سیصد چهارصد کیلومتر در ساعت از ما دور میشد.